رمان طنز،جنایتی🗿🍷🌿

رمان طنز،جنایتی🗿🍷🌿

رمان نویسی🐾🦋طنز نویسی🌿💎 الماسی شیطون بلا اولین و بهترین رمانم🫠🍷🍃

رمان دخترك الماسی پارت 15💎🌿

خواستم حرفی بزنم که رعنا گفت

_چه وقت قبلی؟ کی واسه رفتن به خونه باباش وقت قبلی میخواددد هاان؟

با چشای گشاد شده نگامون کرد وگفت

_باباشش؟؟ اقا که بچه نداره چرا دروغ میگید؟

+قبلا نداشته الان داره

_برو بابا اومده منو خر کنه مثلا

+قبلش خر بودی بیبی:) نیازی به خر کردنت نبو

با چشم غره نگام کرد ودوباره سرشو کرد تو گوشی دستمو کلافه روی صورتم گذاشتم و چرخی دور خودم زدم!، که فکری به سرم زد

+به اقات یعنی به ادهم بگو که نجمه اومده و گرنه

_وگرنه چی؟

+پدرتو درمیارم

خنده ای کرد و بی تفاوت دوباره سرشو کرد تو گوشی

+لعنتییی

یه نگاه به اطراف کردم با دیدن چندتا مرد که از ظاهر خرپول میومدن و عین گاو زل زده بودن بهم یه لبخند پسرکش براشون زدم که اونام ذوق مرگ شدن و برام دست تکون دادن

رمان دخترك الماسی پارت 13🌿💎🍷

پارت 13
لبخندی از روی اجبار زدم و شلوارمو خجالت زده ازش گرفتم

+لازم به زحمت نبود مرسی

_خواهش میکنم کاری نکردم

با دست به مبل اشاره کردم و گفتم

+سرپا نمونید بشینید

_حتما

با دیدن نگاه خیز و خیرش یه لحظه شک کردم که چیه وس به بهانه دستشویی رفتم تا چک کنم وقتی خودمو تو ایینه دیدم با اون تاپ که کل بدنمو ریخته بود بیرون و اون شلواری که یه طرف کلا تو هوا بود پشمام ریخت

مثل دزدا از دشویی سرک کشیدم تا ببینمش چیکار میکنه

با گوشیش مشغول بود ایول بالاخره شانس به ما نر. ید پاورچین و پاورچین همونطور که پاچه های شلوارمو نگه داشته بودم مثل پنگونا همونطور که چشمام روش زوم بود که برنگرده منو ببینه یهو زررررت با سر رفتم توی زمین همچین صدای شکستن سرم اومد که نگم

_حالت خوبه خوبی؟

همونطور که دستمو گرفت تا بلندم کنه

و من دست دیگمو میمالیدم بر سر بیچارم که از دیشب تا حالا جرر خورده بود بلند شدم و روی تخت نشستم نگا کردم تا ببینم چی باعث ترکیدنم شد با دیدن لباسای دیشبم که عین وحشیا وسط اتاق انداخته بودم و همچنین لباس زیرم خودم ریختم و پشمام موند

_هه چته تو کجایی؟

یه نگا به ممد چتری انداختم (اسم جدیدش!)

که حالا رد نگاهمو گرفته بود و داشت

به لباسام نگا میکرد عین برق بلند شدم و پریدم روی لباس زیرم که ماتحتم به کل پاره شد

_چی شد؟

با دیدن چشای گشاد شده ی ممد چتری نیشمو تا بناگوش باز کرد و گفتم

+هیچی هیچی یهو دلم هوس کرد روی زمین بشینم

تای ابروشو بالا داد و با تردبد پرسید

_چی؟

+خب چیزه دلم برای قدیما که همراه ارازل وسط کوچه مینشستیم خیلی تنگ شده

_ارازل کین؟

+ارازل؟؟ هاا دوستامن رفقا

خنده ای کرد و گفت

_که اینطور باشه پس تا تو رفع دلتنگی میکنی من برم یخ بیارم تو بزاری رو سرت باد کرده!

+عا عه راست میگی تو برو

خلاصه بعد از رفتن ممد چتری لباسامو جمع کردم و لباسمو عوض کردم بعدم ممد اومد و بعد از چند ساعت دلکند و دست از سرم برداشت و رفت

***

یه تیشرت مشکی که طرح اسکلت داشت همراه یه کت چرم مشکی کوتاه و شلوار جین مشکی تنگ همراه کفشای پاشنه بلند مشکی پوشیدم!

تیپ مشکی زیاد بهم نمیومد ولی دوست داشتم

بخاطر موهای بورم بود

و گرنه تضاد قشنگی با پوست سفیدم داشت

موهامو دم اسبی بستم بعدم یه ارایش کمرنگ و ملایم همراه یه کلاه افتابی زنجیردار مشکی که خیلی مد بود پوشیدم بخاطر کلاه لازم به شال نداشتم پس از ایینه دل کندم و کیف دستی مشکیمو همراه چمدون صورتیم که کل تیپمو بهم میزد برداشتم و بعد از پرداخت و... از هتل زدم بیرون،،

تقریبا ساعت 3 میشد گشنم بود تصمیم گرفتم برم به رستوران و غذایی بزنم بر بدن

رمان دخترك الماسی پارت 12💎🍷

پارت 12
+دستت درد نکنه خدافظ

_مواظب خودت باش فعلا

به سرعت رفتم سمت هتل خواب وحشیانه بهم هجوم اورده بود

سریع یه ویزیت گرفتم و رفتم تا بیهوش شم

لباسامو با یه حرکت در اوردم و فقط یه دونه رکابی همراه یه شلوار راحتی پوشیدم و کپیدم روی تخت

همون لحظه چشمام بسته شد. وبیهوش شدم

*

با صدای تق تق در

جررررتی با ک.. ون رفتم توی زمین

(از تخت افتادم پایین)

با حس درد توی کمرم چشمامو با عصبانیت مالیدم و بلند شدم

+اینوقت صب کدوم نره خری درو میزنه لاشخور

همونطور که به زمین و زمان فحش میدادم بلند شدم و با چشمای نیمه باز رفتم تا درو باز کنم

که یهو با سر رفتم توی کمد

چشمام گشاد کردم و سرمو مالیدم خاک تو سرم در که از اون طرفه جهت مسیرمو عوض کردم و رفتم سمت در تا درو باز کنم که این دفعه با خشتک رفتم توی عسلی وسط اتاق

جیغیی کشیدم و گفتم

+لعنتتت بهتت لعنتیییی *

با سرعت درو باز کردم و خواستم بری. نم روی طرف که با دیدن ممد مافیاعه

پشمام ریخت

چشمام وحشیانه گشاد شد چشمامو مالیدم تا مطمئن شم از چیزی که دیدم

نه لعنتی انگار خودشه

+ت ت تو

_اوه ببخشید ساعت 12 ظهره فکر میکردم بیداری

+چیی خب تو چی میخوایی

همونطور که داخل اتاق شد و درو بست گفت

_امانتیت رو اوردم

+امانتی

شلوارمو که دیشب خودشو و خشتکشو جر داده بودم رو از پلاستیکی بیرون اورد و نشونم داد

با دیشب خیلی فرق میکرد

سفید سفید بود

_دادم بشورنش و بدوزنش

با ذوق گرفت سمتم

رمان دخترك الماسی پارت 11💎🦋

پارت 11
پشمام ریخت وااااییییی، صاحب این اتاق

همونطور که دره نیمه باز رو میبست و میومد سمتم گفت

_بله صاحب این اتاق و تا جایی که میدونم ورود دخترا اینجا ممنوعه پس اینجا چیکار میکنی

+خب چیزه منو دزدیدن

_تورو دزدیدن؟؟

با دیدن کنجکاویش و اینکه بنظر این مرد خوبی میومد و حس ارامش بهش داشتم تصمیم گرفتم حقیقتو بهش بگم تموم زمانی که داشتم براش تعریف میکردم یه ریز با اون چشای عسلی روشنش زل زده بود بهم که گهگاهی استرس میگرفتم

_اوه که اینطور

+حالا میخوام برم

_اینوقت شب کجا میدونی ساعت چنده

+خب اره میدونم ولی باید برم قبل از اینکه دوباره بیان و بگیرنم

_اجازه نمیدم که کاریت داشته باشن امشب رو اینجا بمون من میرم اتاق بغلی خب

+نه نه عمراا نمیتونم

_باشه پس، هرطور راحتی فقط مواظب باش کسی نبینتت

+باشه

برای اخرین بار به چهره ی مرد زل زدم موهای بهم ریخته طلایی و ته ریش های طلایی با اون چشای عسلی و بینی قلمی و لبای قلوه ای نسبت به بقیه مردای اونجا خیلیی خیبی خوشتیپ تر و دلبر تر بود درو باز کردم که همون لحظه مرده گفت

_راستی اسمت چی بود؟

+اسمم عسل

_هاا خوبه منم محمد هستم

+باشه ممد خوشبحت شدم خدافظ

با صدای خندیدن دلبرش برای یه لحظه دلم قیلی ویلی رفت

_ممد؟ باشه ولی یه چیزیو یادت رفت

تای ابرمو بالا انداختم و گفتم

+چیی؟

با چشم به زیر تخت اشاره کرد و گفت شلوارتو

قشنگ عوض شدن رنگمو حس کردم

با خجالت لبمو گازیدم و همونظور که خواستم بفرارم

گفتم

+این هدیه براعه توعه بده به دوص دخترت

و الفرارر

با تمام توانم دویدم تا به یه جاده رسیدم

اینوقت شب عمرا تاکسی پیدا کنم کمی گذشت و من نامید با جاده نگاه میکردم که یهو یه ماشین خیلی شیک و گرون قیمت از مدل بالا ها جلوم ترمز زد و شیشه ی دودی رو زد پایین

با دیدن اون مرد پشمام ریخت اگه این یارو انقد خرپول بود پس تو اون خرابه چیکا میکرد

_بپر بالا

نمخواستم قیافه بگیرم و بگم نمیام و پلان

پس زرتی پریدم تو ماشین

_کجا میری عسل

عسل گفتنش، خیلی دلبر بود لامصب

+هتل

_کدوم هتل

+نمیدونم نزدیکترینش بریم

_اوکی

+یه سوال داشتم

_خب بپرس

+میگم تو که ماشینت انقد گرون قیمته پس چرا تو اون محله..

پرید وسط حرفم

_خب راستش مجبورم اونجا بمونم

+چراا

با دیدن دودلیش کنجکاو تر شدم یهو ترمز زد و زرتی با سر رفتم تو شیشه

_اوه ببخشید عسل حالت خوبه؟

همونطور که سرمو میمالیدم نالیدم

+خوبم

یکم که گذشت زر زد

_خب راستش من بهت اعتماد میکنم جون تو بهم اعتماد کردی

+خبب؟؟

_امیدوارم اشتباه نکرده باشم

+نه بهم اعتماد کنم رازدار خوبیم

لبخندی زد که ذوق مرگ شدم از اینکه قراره یه راز بشنوم

_خب چیزه... من بابام خلافکاره یعنی موادفروشه و باند داره یه جورایی مافیا هست بابای اصلیم نیست من اهل یه یتیم خونه بودم که از اونجا فرار کردم یه شب بارونی و سرد بود که بابام یعنی ارباب احمدشاه پیدام کرد من خیلی بچه بودم 7سالم میشد اون تصمیم گرفت
اون تصمیم گرفت منو به فرزندی بگیره چون نه زنی داشت و نه بچه ای تنها بود نمیدونم چطور مهرم به دلش نشست که منو خواست،

منو برد به یه عمارت خیلی بزرگ اتاق بزرگ غذاهای خوب ماشینای شیک و... تموم چیزایی که بچه پولدارا داشتن رو داشتم ولی، یه فرق بود بابام بجای اینکه اسباب بازی بده دستم تفنگ داد دستم از 8سالگیم شروع کرد به اموزش دادنم

اون میخواست بعد اون من مسئولیت باندشو یه عهده بگیرم و تا الان که من25سالمه هم دست از سرم برنمیداره

تصمیم گرفتم که مستقل شم چون من علاقه ای به اینکارا نداشتم هرچند که مرتکب چند تا جرم شدم اما دیکه دست برداشتم و راهمو جدا کردم چند روزی میشه که از خونه زدم بیرون اون کارتای اعتباریمو ازم گرفته و تقریبا الان هیچ پولی ندارم پس مجبور شدم اینجا بمونم ولی اون خیلی دوستم داره میدونم که نمیزاره تو این وضعیت بمونم چون تا حالا خیلی پیش اومده این جنک و دعوا ها

*

با دهن با زل زده بودم به ممد یعنی الان یه مافیا جلوم نشسته

اوهه خدااا همینو کم داشتم یعنی به کل هرچی ریدنه ریده شده به شانس من

با بستن دهنم توسط ممد به خودم اومد و با تعجب گفتم

+چـــــی؟؟

_بخدا راست بود و میدونم که بین خودمون میمونه

+باشه باشه بین خودمون میمونه اوکی ولی الان منو سریع برسون به هتل

برون حرف ماشینو روشن کرد و راه افتاد تمام راه به ممد مافیا فکر میکردم