رمان دخترك الماسی پارت 21🦋🔐

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 16:10 1402/05/20

پارت 21
ولی زود خودمو جمع کردم که باز ضایع نشم

رفتم رو صندلیم نشستم بابام اونجا نبود اون نشست کنارم و صحبتو شروع کرد

_چهخبرا بعد این همه سال یاد بابات افتادی

تعجب کردم یعنی چی یاد بابام افتادم

+یعنی چی من اصلا از بابام خبرنداشتم

ابروهاشو داد بالا و گفت

_که این طور

بیخیالش دوباره زل زدم به مهمونی

عمارت برخلاف صبح که تاریک و تیره بود الان خیلی روشن و سرحال بود بعضیا میرقصیدن بعضیا میخندیدن بعضیا پوکر بودن بعضیام بدون حس بعضیا خشک و بی روح بعضیا میخوردن بعضیا میمردن:/بعضیا نهایت لذتو میبردن

بعضیام خوراکی میدزدیدن

هنوز رعنا نیومده بود

عصبی شدم چون هیچ کسیو برای صحبت نداشتم:/

تا اینکه بابام اومد که منو اشنا کنه با فامیل دوزاریم

_دخترم این بابامه عامرخان

با دیدن یه مرد چاق کوتوله همراه مو و ریش های سفید

و اون اخم با چشمای مشکی و لبای خشک که به من با اخم زل زده بود و داشت منو با نگاش میخورد داشتم اب میشدم

لبخندی زدم و گفتم

+سلام

اونم فقط، سرشو تکون داد انگار ننگار که نوه ای داره که تازه کشف شده

بابام به یه زن میانسال کوتوله و چاق شاره کرد و گفت

_این خواهرمه اسما

لبخندی بهش زدم که اونم لبخندی تحویلم داد

زن مهربونی بنظر میومد

رو به یه زن دیگه کرد که جوون تر بنظر میومد

_این خواهر کوچیکمه اسرا

یه زن قدبلند ولاغر بود برخلاف عمه اسما

اخمو بود مثل پدربزرگ

_سلام دخترجون

لبخندی زدم و جوابشو دادم

+سلام عمه اسرا اسمم عسله

دهنشو کج کرد و گفت

_حالا هرچی

بابام دستشو گذاشت رو شونه ی مرد کنارش و با افتخار گفت

_این داداش بزرگمه احمد

یه مرد قدبلند با هیکل متوسط با ریش و سیبیل که رنگ طلایی داشت و بینشون تار های سفید بود

با چشمای ابی رنگ الماسی که عین بابام و من بود

نه اخمو بود و نه مهربون خشک و بی احساس

نگام کرد و سرشو تکون داد منم یه لبخند زدم بهش

(بپا دهنت کج نشه از بس نیشت باز بود):/

رو به یه پسر دیگه کرد و گفت

_کوچکترین عضو خانوادمون اشوان

لبخندی بهم زد منم جوابشو با لبخند دادم

اونم چشاش مثل بابابزرگ مشکی بود