رمان دخترك الماسی پارت 9💎🦋منحرفی🔞

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 14:07 1402/05/10

پارت 9
+ای توف تو این شانس بی شانس خر شانس

بعد از اینکه از رفتن به کما برگشتم شیشه رو توی دستم گرفتم و بعد از زور های فراوان بلند شدم و شیشه رو زدم به دیوار صدای خورد شدن شیشه ها تو کل تویله پیچید چندتاشم رفت تو دستم...

+یا خدااااا

و بعد مشغول بریدن طناب شدم هوا کم کم داشت تاریک میشد و نور کمی تو فضا پیچیده بود بعد از تقریبا یه ساعت که کردندم و دستم خشک شدن طناب کمی ازاد شد که همون موقع صدای در اومد تند شیشه رو انداختم رو علفا بعد اون مرد غول پیکره اومد کنارم نشست و یه ظرف که توش پر از زهرمار بود کنارم گذاشت و دستامو باز کرد فهمید که طناب بریده شده که همون لحظه گفتم+ای توف تو زمان بندیت که چهار ساعت خودمو کشتم تا این دستارو باز کنم میمردی زودتر بیایی نره خر

با حس ازادی دستام لبخندی زدم و به دستام کش و قوسی دادم جای طناب رو دستای لاغر استخوانی سفیدم خوشگلم مونده بود همون لحظه فکری به سرم زد به محض اینکه پاهامو باز کرد چنان خواستم بدوم که با سر رفتم توی زمین

+اههههه(جیییغ) لعنت به این شانس

صدای قهقهه ی اون مرده رفته بود هوا

_صب میکردی طنابو از پات در می اوردم
+زهرررمااارر

یهو مرده جدی شد و گفت

_غذاتو مثل بچه ادم بخور فکر فرار به سرت نزنه که وایبحالت

و بعد رفت و درو قفل کرد

+ایییش عمرا اگه از این زهرماری بخورم

(نیم ساعت بعد)

عین خر داشتم میخوردم راست میگن نکاه به ظاهر نکنید اصل باطنه جووون

بعد از لیسیدن ظرف استیل نقره ای رنگ نشستم و نفس راحتی کشیدم چقد گشنم بود وای

لعنتی امروز به خواهرم زنگ نزدم معلوم نیست تو چه حالیه یهو یادم اومد ساکمو که توش گوشی بود رو ازم گرفتن تو همین فکرا بودم که یهو صورتم از شدت فشار هفت رنگ عوض کرد

+وااای شکمم

بلند شدم و دویدم اونطرف و اینطرف همینجور راه میرفتم که یهو ریزش خـ. ون رو پایین پاهام حس کردم نگاهی به، شلوار جین خاکستری رنگم کردم لعنت به این شانس اخه امروز شانس نداریم که قشنگ از خاکستری تبدیل به قرمز شده بود

سرمو تو اتاق چرخوندم که دیدم بالای سقف یه شکاف داره پس معطل نکردم و سریع چکش رو که کنار بقیه ابزارالاتا بود رو برداشتم و کنار همون شکاف کویدم درد شکم و ریزش خ. ون توانم رو کم کرده بود

همینجور داشتم میکوبیدم و حواسم به زمان نبود

که یهو یه تیکه کاشی بزرگ داشت میافتاد روم تا ناقصم کنه تند خودمو کشیدم کنار که سنگه رو پام افتاد

چنان دادی کشیدم که خشتکم پاره شد

(خیلیم ربط داشت!)

دهنمو نگه داشتم و سریع علفارو جابه جا کردم هوا تاریک شده بود و به سختی اطرافمو میدیدم بعد از گذاشتن علفا پامو گذاشتم روشون و رفتم بالا علفا

+یاااا خود خداااا

روی انگشتای پام ایستادم تا به زور دستم رسید به لبه ی سقف خودمو به سختی بالا کشیدم قدم کوتام بود تقریبا 150.. و اندامم متناسب قدم

سقف از کاشی درست شده بود و مطمئن نبود برای همین روی یه تیراهن ایستادم و نگاهی به پایین کردم ارتفاعش زیاد بود با دیدن مردی سریع طاق باز نشستم که مواجه شد با پاره شدن خشتکم

(این دفعه جدی پاره شدااا)

از خجالت پاهامو بستم با اینکه کسی نبود

با دیدن سطل اشغال بزرگی که پشت تویله بود دادی از خوشحالی کشیدم و سریع رفتم اون طرفش پامو گذاشتم روی لبش و اروم وزنمو دادم پایین

(چه وزنیم داشتم حالا 46 کیلو ناقابل)

همونطور که هردوتا پامو گذاشتم روی لبش..

(لبه ی اشغالدونی خاک بر سر منحرفتان)

دستاموول کردم تا بپرم که یهو جفت پا افتادم تو اشغالدونی..

تا دوساعت تو شوك بودم که بوی بسیار گرامی اونجا منو به خودم اورد...

جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم بر فحش های بوق دار مادر پدر اشغالدونی...

بعد از کلی سختی از اون خراب شده بیرون اومدم و کوچه ی تاریک رو پشت سر گذاشتم ساعت مچی لمیسمو نگاه کردم با دیدن ساعت پشمام ریخت ساعت 12 شب بود تو خودت تصور کن یه دختر تنها با شلوار خونی که خشتکش پاره شده با موهای ژولیده بدون روسری و با تاپ استین کوتاه این موقع شب بیرون... وااییی

 

ادامش پارت 10...