رمان دخترك الماسی پارت 20 🦋💜

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 15:54 1402/05/20

پارت 20
خط چشم گربه ای هم زدم که زیبایی چشمامو ده برابر میکرد من فقط 15،16سالم بود ولی قدم خیلی خوب بود نمیگم قدرعنارو دارم ولی خب نسبت به هیکل متوسطم که کمی لاغر میزد قدم خیلی خوب بود بابام یه سر و گردن ازم بزرگتر بود فقط

تو ایینه به خودم نگاهی انداختم یه چیزیم کم بود، ها گل سر رو از بین لوازم ارایشیام پیدا کردم و گذاشتک روی سرم واییی شبیه تاج بود

حالا همه چیزم کامل بود، درو باز کردم و رفتم پایین کمی استرس داشتم نفس عمیقی کشیدم و پله هارو یکی یکی رفتم پایین پله های اخر رسیدم بابام اومد کنارم دستم رو گرفت و بوسید و منو برد روی میز و صندلی سلطنتی که مال منو بابام بود،،

رفتیم نشستیم روی صندلی به تک تک ادمای دورم زوم شدم

که یهو یکی اون وسطا اشنا میزد

وااای اون ممد مافیاعه نیست؟؟

اون بهت زده بهم زل زده بود

یواش به ممدچتری اشاره کردم و رو به بابام گفتم

+بابا اون کیه؟

بابام لبخندی زد و گفت

_عموزادت

پشمااام به کل ریخت یعنی عموم مافیا بود

غریدم

+مگه عموم مافیاست؟

بابامم شوکه نگام کرد

_تو از کجا میدونی

داشتک جوابشو میدادم که یه صدای اشنا تو گوشم پیچید

_عسل

عین جنزده ها پریدم که سرم خورد به سر یه یکی

مطمئنا سرمن و چونه ی اون طرف پاره شده بود بود سرمو نگه داشتم و سرمو بلند کردم تا ببینم کیه با دیدن ممد چتری که صورتش از درد جمع شده بود ریختم و پشمام موند

با لکنت گفتم

+ ت ت تو

اون جونشو نگه داشت لبخندی زد و گفت

_فکرشو نمیکردم عموم زادم باشیااا

خنده ای مسخره کردم و گفتم

+منم فکرشو نمیکردم با مافیا فامیل باشم

اونم خنده ی کرد

_ شوکه شدم

دستشو سمتم دراز کرد

_افتخار میدی

از روی اجبار لبخندی زدم و گفتم

+خیلی دوست داشتم ولی کفشام واشنه بلند نمیتونم

دستمو گرفت و بلندم کرد وگفت

_خودم مواظبتم عسل جون

وقتی رفتیم وسط سالن جای رقص همه رفتن از پیست رقص کنار و فقط من موندم و ممدچتری

یه اهنگ عاشقانه ترک پخش شد من از خدابیخبر

عین مجسمه وایستاده بودم و اون تکونم میداد اینور اونور منم عین ژل باهاش تکون میخوردم

***

بالاخره اون حرکات زجر اور که به همه جام (به جز جاهای خصوصی) دست میزد راحت شدیم و همه دست زدن خجالت زده رفتم نشستم سرجام ولی همه مردم زوم کرده بودن رو من لعنتیا نمیگن بچه اظطراب داره عین خر زل نزنیم بهش

در طول راه خوردم به پای یکی و داشتم ناک اوت میشدم که تو چیز سفت و نرمی فرود اومد سرمو گرفتم بالا با دیدن پسری با چشای الماسی رنگ ابی و فوق العاده خوشتیپ داشتم اب میشدم

که خنده ای کرد و گفت

_سلام دختر عمو

+س سلام

_چقد دست و پا چلفتی هستی

با یاداوری اینکه به پای کسی گیر کردم سرمو انداختم پایین با دیدن این پای اشنا عصبی غریدم

+تو منو انداختی؟

خنده ای کردو گفت

_چطور

+من خودم دیدم

یه لحظه ساکت شد و زل زد تو چشمام منم برای یه لحظه ماتم برد

موهای طلایی رنگی که مدل المانی بود

چشای درشت ابی رنگ که کمی، سبز میزد

بینی رو فرم که به صورتش قشنگ میومد

به صورت متوسط و کمی گرد داشت چال گونشم عین مال خودم، و لبای کمی قلوه ای قرمزی رنگ و ته ریش طلایی جوونن بخورمت خوشتیپ

خنده ای بلند کرد که به خودم اومدم

دست از خیزی برداشتم و

سریع از اونجا رفتم

و در طول راه هزار فحش به خودم وخودش دادم

+لعنتی عسل تو کم خوشتیپ دیدی که انقد خیز شدی الان پیش خودش چی فکر میکنه میگه این دختره عاشقم شده و پلان

_نه اینطوری فکر نمیکنم

خشک شدم شوک شدم لهنتییی این کوفتی چیکار میکرد اینجا

+ت تو تو که اونجا بودی اینجا چیکا

_اومد کنارت همقدم شیم باهم

یه لحظه دلم قیلی ویلی رف