رمان دخترك الماسی پارت 2

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 20:12 1402/05/08

پارت 2
+چیز خاصی نیست خودتو ناراحت نکن عمه جون سطحیه زود خوب میشه

بعد از زدن مرهم گیاهی به سرم عمه گلی رفت اب و چای و شیرینی اورد و ازم پذیرایی کرد

دست عمه گلی رو گرفتم و نوازشش کردم اصلا بهش نمیومد 30ساله باشه پیر و شکسته شده بود

+به خواهرم میگم بیا فرار کنیم ولی گوشش بدهکار نیست

با حیرت نگام کرد _چی گفتی دخترم فرار از کجا در اومد دیونه نشی اینکارو کنی باز خوبه خواهرت انقد عقلش میرسه که به حرف توه دیونه گوش نده

عمه گلی همیشه درکم میکرد دلداریم میداد مواظبم بود عین یه مادربزرگ واقعی حتی با اینکه نسبت خونی باهم نداریم

خیلی دوستش داشتم ولی با این حرف ناراحت شدم چرا اینا نمیفهمن که موندن پیش سلیم خان کار درستی نیست اون ممکنه هرلحظه خواهرمو بکشه یا هر بلایی سرش بیاره اخه عقلش که سرجاش نیست مواد مصرف میکنه الکل میخوره و...
وتو همین فکرا بودم که چشمم خورد به تابلو نقاشی بزرگی که روی دیوار زده بود یه نقاشی قشنگ از طبیعت کوه و جنگل درخت رودخانه و پرنده های ازاد... نگاهمو تو اتاق چرخوندم و دقیق به همه چی نگاه کردم پشتی و فرش اتاق رنگ جگری و سفید داشت ساعت، کمد میز و... همه با هم تقریبا ست بود اتاق خیلی قشنگی بود و حس خوبی میداد به ادم

سکوتی بینمون بود که عمه گلی شکستش

_دخترم بهتره تو هم تا دیر نشده به فکر ازدواجت باشی

+با تعجب داد زدم چـــــی؟؟

_اروم باش عزیزم من بد تورو نمیخوام که تو الان بزرگ شدی واسه خودت خانومی شدی پسرم فرهاد هم خواطرخواته اگه تو راضی باشی شب میایم خواستگاری؟

باورم نمیشد عمه گلی اینارو به من گفته باشه بخاطر پسرش خواست منم تباه کنه خواست من ازدواج کنم اون میدونست متنفرم حتی از اسم ازدواج پس چطور این حرفارو میزد با شکایت جواب دادم

+عمه گلی من فقط 15سالمه چه ازدواجی من از ازدواج متنفرم میدونی که درضمن فرهاد عین برادرمه من تاحالا به چشم برادر نگاش کردم

_باشه گلم اروم بگیر هر طور میلته من به فکر خودت بودم میدونی که رسم ماست دختر زود ازدواج کنه بره خونه شوهرش مردم پشتت حرف میزنن

+عمه گلی تو باید اروم باشی فکر کنم حالت خوب نیست من خب گوربابای حرف مردم غلط کردن مکه من چقد بزرگ شدم هاا؟

_تو 15سالته من 10سالم بود عروسی کردم درحالی که حتی نمیدونستم اونی که باهاش ازدواج میکنم کیه حتی حق تصمیم گرفتن برای خودمم نداشتم مادرت 12 ساله بود که عروسش کردن دخترا هم دخترای قدیم الان ببین

با دست بهم اشاره کرد

_داره فحش میده خیلی بد شده سر خود تصمیم میگیره حاضر جوابی میکنه خدایا توبه توبه خدایا اصلا بی اولاد من مردم رو تو اولادی مثل تو بده

اشکام داشت کم کم میریخت باورم نمیشد این همه موقع بخاطر پسرش بخاطر اینکه روزی عروسش شم نقش بازی میکرد که دوستم داره

+برای همینه که این بلا سر شما زنا اومده ببین فقط 30 سالته ولی مثل 50ساله هایی مادرم فقط? سالش بود که بابامو ترک کرد از بس خسته شده بود تو هم ببین با یه پیرمرد ازدواج کردی که مثل پدرت بود و الان بیوه ای بیوه

بلند شدم دم در اتاق بودم که صداش دراومد

_دختره ی خیره سر حیف این همه خوبی که بهت کردم گمشو دوباره نبینمت

+اتفاقا منم نمیخوام ریختتو ببینم

ودر اتاقو کوبوندم که شکایتش در اومد سریع از خونه زدم بیرون نزدیک غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد درحالی که کریه میکردم و جلومو تار میدیدم همینجوری کوچه هارو میدویدم وقتی به خیابون رسیدم اشکامو پاک کردم و اروم حرکت کردم بازار خلوت بود و ادمای کمی دیده میشدن داشتم میرفتم اونور خیابون که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس مردم سرمو بالا اوردم با دیدن پسری افتاد که زل زده بود به من استرس گرفتم ولی به رو نیاوردم تا ضعیف جلوه داد نشم بعد از رد کردن بازار وارد کوچه تاریک و تنگ شدم که نسبتا تاریک بود با نور کنی که بود تند تندقدم میزدم و دعا میکردم نیوفتم سر و پام بشکنه بیوفتم رو دست ابجیم...

با شنیدن صدایی وایسادتم اروم سرمو برگردوندم با دیدن یه مرد غول پیکر که دقیقا یه متر باهام فاصله داشت شروع کردم به جیغ زدن و دویدن البته دیری نشد که محکم از پشت بغلم کرد

_اوووم به به چه بوی خوبی میدی

با شنیدن صداس فهمیدم مسته میخواستم از دستش فرار کنم هولی اونقد محکم نگهم داشته بود که نگو دستشو گاز گرفتم فقط یه نعره کشید پلی از فشار دستاش چیزی کم نشد

+حرومزاده ی مست عوضی الاغ ایکبری ولمم کنن مادرج.. ده

(تعجب نکنید من مادرزادی بی ادب و پرو بودم)

_انقد تکون نخور دختر بیشتر تحر. یکم میکنی برای خودت بد میشه هاا...

از پشت خودشو بهم میما*لید

و گردنمو چند جا مک*ید چندشم شده بود از طرف دیکه بوی گند الکل تو بینیم بود

با ترس داد میکشیدم وسعی در فرار بودم که یهو نعره ی مردو شنیدم و از فشار دستاش خلاص شدم برگشتم ببینم چی شده که دیدم مرده بی جون افتاده رو زمین و مرد دیگه ای افتاده بود به جونش و داشت کتکش میزد...