رمان دخترك الماسی پارت 5

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 23:42 1402/05/09

پارت 5
روی صورتم دقیق شدم اول از همه موهای بلوند روشنم که مادر زادی این رنگی بود پوستم از موهام روشن تر بود برای همین خیلی جذاب میشد

صورتم گرد بود لپام ذاتا قرمز گوجه ای بودن

ابروهام مرتب و باریک رنگ موهام بودن کمی تیره تر

چشمام درشت و ابی روشن بودن که مثل الماس میدرخشیدن البته اینو همکلاسام میگفتن

بینیم هم گوشتی و کوچولو بود خیلی به صورتم میومد و لبامم که همیشه صورتی بود بعضی وقتا هم که میجویدمشون قرمز البالویی میشد لبام قلوه ای بود در کل از حق نگذریم دختر خوشگلی بودم

موهامو شونه زدم و یکم ارایش کردم که خوشگل تر از قبل شدم

کیف پولکی ابی رنگمو برداشتم گوشیمو انداختم داخلش و یه شال مشکی سرم کردم

با شلوارجین مشکی

و کفشای پاشنه بلد ابی رنگم

(حال کردی استایلو!)

از پله ها یواش رفتم پایین صدای تق تق کفشام نگاه همه رو به سمتم کشوند

داشتم به سلیم و ابراهیم که داشتن عین الاغ نگام میکردن نگا میکردم که خواهرم پرسید

_عسل کجا؟

+خب چیزی میرم پیش دوستم

_دوستت کدوم دوست؟

+یه دوستی دیگه چقد گیر میدی تازه اشنا شدیم!

در مقابل نگاه های خیره همه از عمارت زدم بیرون

*

وارد پارک شدم داشتم دنبال عمر میگشتم

که یه صدای جذاب از پشت توجهمو جلب کرد

_عسل

سرمو برگدوندم با دیدن عمر ضریان قلبم رفت رو هزار

نمیدونم چم شده بود خیلی خوشتیپ شده بود

با لبخند نگام کرد منم با لبخند جوابشو داد

_سلام

+سلام

_بیا بریم

+کجا

_کافی شاپ دیگه

+اها باشه

*

سرمو پایین گرفته بودم تا از نگاه های خیره عمر استرس نگیرم

_عسل

+بله

_سرتو بگیر بالا

سرمو اروم گرفتم بالا

لبخندی جذاب زد که تو دلم قند اب شد

پیشخدمت اومد تا سفارشامون رو بگیره

اون یه قهوه ی تلخ با کیک معمولی سفارش داد

منم یه نسکافه با کیک شکلاتی

_خیلی دلبر شدیاا عسل

+ممنون

_خوشحال شدم که اومدی

+اهووم

_دریا

لبخندی زدم

+بله

_میای بریم ساحل

+یه روز دیگه

_باشه یه چیزی بگم عسل

+بگو

_خیلی خوشگلی من یعنی همه ارزشونه یه دختری مثل تو توی زندگیشون باشه

+ممنون توهم خیلی...

_خیلی چی

باشرم و خجالت گفتم

+خوشتیپی

لبخندی زد و گفت

_یعنی منو پسندیدی؟

نگاش کردم

که گفت

_اره؟

+بله

خنده ای ریز کرد

_خیلی خوشحالم که پسندیدی

بعد از اینکه سفارشامون رو اوردن

گفت_من از رابطه های جدی خوشم میاد

تو چطور؟

+از رابطه های الکی بدم میاد_منم همینطور

با صدای دختری به خودم اومدم و نگاس کردم دختره فوق العده خوشگل بود ولی انگار عملی بود

با ناز و عشوه گفت _عمر جون خوشحالم که میبینمت

_منم همینطور

دختره به اشاره کرد و گفت

_این دختره کیه؟

عمر دستمو گرفت و گفت

_دوست دخترمه

با تعجب به عمر نگاه میکردم

دختره انگار بهش شوک وارد شده

عین جن زده ها گفت

_دوست دختر؟

_اره مشکلیه؟

_اره مشکله ولی تو میدونی که من چقد دوستت دارم

_ما قبلا راجب این موضوع حرف زدیم

_ازت متنفرم

و بعد رفت

عمر با لبخند نگام کرد_ناراحت نشدی که؟

+نه میشه یه سوال بپرسم

_بپرس

+دختره کی بود

_یکی از اشنا هامون بود به قول خودش دوستم داشت ولی من نخواستمش

+اهان چرا؟ خیلی خوشگل بود که

_ولی تو خوشگلتری

با خجالت لبمو گاز گرفتم

_من دختری مثل تو میخوام شاید خود تو

+چی

_هیچی میگم کاش تو دوست دخترم بودی واقعا

سرمو اوردم پایین

_ناراحت شدی

+نه نه چرا ناراحت بشم

_میشه یه سوال بپرسم

+بپرس

_اگه بهت بگم دوستت دارم جوابم چی میشه؟

کمی نگاش کردم و سرمو اوردم پایین لبخندی زدم

+منم دوست..

چونمو گرفت وسرمو بالا اوردم

_ادامش..؟

+دوستت دارم

و بعد لبمو گاز گرفتم

با خوشحالی دادی کشید

_جدا

که همه زل زدن بهش

_ببخشید متاسفم

و اروم نشست

با خوشحالی نگام کردم

_خیلی خوشحالم

دستمو گرفت و گفت

_عسل دوستت دارم

لبخندی زدم

***

چند هفته بعد:

عمر کـ*مرمو محکم گرفته بود و لبـ*مو با اشتها میبوسید

+عمر بسه

قلکلکم اومد تک خنده ای کردم

+بسهه

_اوف دختر تو لبات چی داری که سیر نمیشم

باهم خندیدیم

+الان یکی میاد میبنتمون برو کنار

از روم بلند شد و رفت روی مبل یک نفره ای نشست

_خب بیاد مثلا نامزدمی

+ولی محرمت که نیستم

_بزودی میشی نفس

ریز خندیدم

+عمر خواهرم نمیدونه اینجام

_اشکال نداره

با شکایت صداش کردم

+عمرر

کل شبو پیش عمر بودم نزدیکای ساعت 10شب منو رسوند خونه

درو یواش باز کردم و وارد شدم با تعجب به حیاط نگاه میکردم که خواهرم چرا حیاط رو نذاشته