رمان دخترك الماسی پارت 12💎🍷

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 19:12 1402/05/10

پارت 12
+دستت درد نکنه خدافظ

_مواظب خودت باش فعلا

به سرعت رفتم سمت هتل خواب وحشیانه بهم هجوم اورده بود

سریع یه ویزیت گرفتم و رفتم تا بیهوش شم

لباسامو با یه حرکت در اوردم و فقط یه دونه رکابی همراه یه شلوار راحتی پوشیدم و کپیدم روی تخت

همون لحظه چشمام بسته شد. وبیهوش شدم

*

با صدای تق تق در

جررررتی با ک.. ون رفتم توی زمین

(از تخت افتادم پایین)

با حس درد توی کمرم چشمامو با عصبانیت مالیدم و بلند شدم

+اینوقت صب کدوم نره خری درو میزنه لاشخور

همونطور که به زمین و زمان فحش میدادم بلند شدم و با چشمای نیمه باز رفتم تا درو باز کنم

که یهو با سر رفتم توی کمد

چشمام گشاد کردم و سرمو مالیدم خاک تو سرم در که از اون طرفه جهت مسیرمو عوض کردم و رفتم سمت در تا درو باز کنم که این دفعه با خشتک رفتم توی عسلی وسط اتاق

جیغیی کشیدم و گفتم

+لعنتتت بهتت لعنتیییی *

با سرعت درو باز کردم و خواستم بری. نم روی طرف که با دیدن ممد مافیاعه

پشمام ریخت

چشمام وحشیانه گشاد شد چشمامو مالیدم تا مطمئن شم از چیزی که دیدم

نه لعنتی انگار خودشه

+ت ت تو

_اوه ببخشید ساعت 12 ظهره فکر میکردم بیداری

+چیی خب تو چی میخوایی

همونطور که داخل اتاق شد و درو بست گفت

_امانتیت رو اوردم

+امانتی

شلوارمو که دیشب خودشو و خشتکشو جر داده بودم رو از پلاستیکی بیرون اورد و نشونم داد

با دیشب خیلی فرق میکرد

سفید سفید بود

_دادم بشورنش و بدوزنش

با ذوق گرفت سمتم