رمان دخترك الماسی پارت 11💎🦋

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 18:20 1402/05/10

پارت 11
پشمام ریخت وااااییییی، صاحب این اتاق

همونطور که دره نیمه باز رو میبست و میومد سمتم گفت

_بله صاحب این اتاق و تا جایی که میدونم ورود دخترا اینجا ممنوعه پس اینجا چیکار میکنی

+خب چیزه منو دزدیدن

_تورو دزدیدن؟؟

با دیدن کنجکاویش و اینکه بنظر این مرد خوبی میومد و حس ارامش بهش داشتم تصمیم گرفتم حقیقتو بهش بگم تموم زمانی که داشتم براش تعریف میکردم یه ریز با اون چشای عسلی روشنش زل زده بود بهم که گهگاهی استرس میگرفتم

_اوه که اینطور

+حالا میخوام برم

_اینوقت شب کجا میدونی ساعت چنده

+خب اره میدونم ولی باید برم قبل از اینکه دوباره بیان و بگیرنم

_اجازه نمیدم که کاریت داشته باشن امشب رو اینجا بمون من میرم اتاق بغلی خب

+نه نه عمراا نمیتونم

_باشه پس، هرطور راحتی فقط مواظب باش کسی نبینتت

+باشه

برای اخرین بار به چهره ی مرد زل زدم موهای بهم ریخته طلایی و ته ریش های طلایی با اون چشای عسلی و بینی قلمی و لبای قلوه ای نسبت به بقیه مردای اونجا خیلیی خیبی خوشتیپ تر و دلبر تر بود درو باز کردم که همون لحظه مرده گفت

_راستی اسمت چی بود؟

+اسمم عسل

_هاا خوبه منم محمد هستم

+باشه ممد خوشبحت شدم خدافظ

با صدای خندیدن دلبرش برای یه لحظه دلم قیلی ویلی رفت

_ممد؟ باشه ولی یه چیزیو یادت رفت

تای ابرمو بالا انداختم و گفتم

+چیی؟

با چشم به زیر تخت اشاره کرد و گفت شلوارتو

قشنگ عوض شدن رنگمو حس کردم

با خجالت لبمو گازیدم و همونظور که خواستم بفرارم

گفتم

+این هدیه براعه توعه بده به دوص دخترت

و الفرارر

با تمام توانم دویدم تا به یه جاده رسیدم

اینوقت شب عمرا تاکسی پیدا کنم کمی گذشت و من نامید با جاده نگاه میکردم که یهو یه ماشین خیلی شیک و گرون قیمت از مدل بالا ها جلوم ترمز زد و شیشه ی دودی رو زد پایین

با دیدن اون مرد پشمام ریخت اگه این یارو انقد خرپول بود پس تو اون خرابه چیکا میکرد

_بپر بالا

نمخواستم قیافه بگیرم و بگم نمیام و پلان

پس زرتی پریدم تو ماشین

_کجا میری عسل

عسل گفتنش، خیلی دلبر بود لامصب

+هتل

_کدوم هتل

+نمیدونم نزدیکترینش بریم

_اوکی

+یه سوال داشتم

_خب بپرس

+میگم تو که ماشینت انقد گرون قیمته پس چرا تو اون محله..

پرید وسط حرفم

_خب راستش مجبورم اونجا بمونم

+چراا

با دیدن دودلیش کنجکاو تر شدم یهو ترمز زد و زرتی با سر رفتم تو شیشه

_اوه ببخشید عسل حالت خوبه؟

همونطور که سرمو میمالیدم نالیدم

+خوبم

یکم که گذشت زر زد

_خب راستش من بهت اعتماد میکنم جون تو بهم اعتماد کردی

+خبب؟؟

_امیدوارم اشتباه نکرده باشم

+نه بهم اعتماد کنم رازدار خوبیم

لبخندی زد که ذوق مرگ شدم از اینکه قراره یه راز بشنوم

_خب چیزه... من بابام خلافکاره یعنی موادفروشه و باند داره یه جورایی مافیا هست بابای اصلیم نیست من اهل یه یتیم خونه بودم که از اونجا فرار کردم یه شب بارونی و سرد بود که بابام یعنی ارباب احمدشاه پیدام کرد من خیلی بچه بودم 7سالم میشد اون تصمیم گرفت
اون تصمیم گرفت منو به فرزندی بگیره چون نه زنی داشت و نه بچه ای تنها بود نمیدونم چطور مهرم به دلش نشست که منو خواست،

منو برد به یه عمارت خیلی بزرگ اتاق بزرگ غذاهای خوب ماشینای شیک و... تموم چیزایی که بچه پولدارا داشتن رو داشتم ولی، یه فرق بود بابام بجای اینکه اسباب بازی بده دستم تفنگ داد دستم از 8سالگیم شروع کرد به اموزش دادنم

اون میخواست بعد اون من مسئولیت باندشو یه عهده بگیرم و تا الان که من25سالمه هم دست از سرم برنمیداره

تصمیم گرفتم که مستقل شم چون من علاقه ای به اینکارا نداشتم هرچند که مرتکب چند تا جرم شدم اما دیکه دست برداشتم و راهمو جدا کردم چند روزی میشه که از خونه زدم بیرون اون کارتای اعتباریمو ازم گرفته و تقریبا الان هیچ پولی ندارم پس مجبور شدم اینجا بمونم ولی اون خیلی دوستم داره میدونم که نمیزاره تو این وضعیت بمونم چون تا حالا خیلی پیش اومده این جنک و دعوا ها

*

با دهن با زل زده بودم به ممد یعنی الان یه مافیا جلوم نشسته

اوهه خدااا همینو کم داشتم یعنی به کل هرچی ریدنه ریده شده به شانس من

با بستن دهنم توسط ممد به خودم اومد و با تعجب گفتم

+چـــــی؟؟

_بخدا راست بود و میدونم که بین خودمون میمونه

+باشه باشه بین خودمون میمونه اوکی ولی الان منو سریع برسون به هتل

برون حرف ماشینو روشن کرد و راه افتاد تمام راه به ممد مافیا فکر میکردم