رمان طنز،جنایتی🗿🍷🌿

رمان طنز،جنایتی🗿🍷🌿

رمان نویسی🐾🦋طنز نویسی🌿💎 الماسی شیطون بلا اولین و بهترین رمانم🫠🍷🍃

رمان دخترك الماسی پارت 15💎🌿

رمان دخترك الماسی پارت 15💎🌿

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 16:39 1402/05/16

خواستم حرفی بزنم که رعنا گفت

_چه وقت قبلی؟ کی واسه رفتن به خونه باباش وقت قبلی میخواددد هاان؟

با چشای گشاد شده نگامون کرد وگفت

_باباشش؟؟ اقا که بچه نداره چرا دروغ میگید؟

+قبلا نداشته الان داره

_برو بابا اومده منو خر کنه مثلا

+قبلش خر بودی بیبی:) نیازی به خر کردنت نبو

با چشم غره نگام کرد ودوباره سرشو کرد تو گوشی دستمو کلافه روی صورتم گذاشتم و چرخی دور خودم زدم!، که فکری به سرم زد

+به اقات یعنی به ادهم بگو که نجمه اومده و گرنه

_وگرنه چی؟

+پدرتو درمیارم

خنده ای کرد و بی تفاوت دوباره سرشو کرد تو گوشی

+لعنتییی

یه نگاه به اطراف کردم با دیدن چندتا مرد که از ظاهر خرپول میومدن و عین گاو زل زده بودن بهم یه لبخند پسرکش براشون زدم که اونام ذوق مرگ شدن و برام دست تکون دادن

رمان دخترك الماسی پارت 14👸🏻🦋

رمان دخترك الماسی پارت 14👸🏻🦋

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 16:32 1402/05/16

پارت 14
رفتم به نزدیکترین رستورانی که از جی پی اس پیدا کردم!

وقتی داخل شدم پاشنه کفشم به یه چیزی گیر کرد و زررت داشتم میافتادم که یهو روی یه چیز خیلی نرم فرود اومدم سربلند کردم تا ببینم چیه؛

با دیدن یه مرد بسیار چاق همراه اون سبیل ها کلفت که تاب برداشته بود

همراه اون لبخند چندشش

و اون نشان سیاه گنده ای که روی صورت گندش نشسته بود،ریختممم، یا حضررت پششممم،

، انتظار داشتم که یه مرد بسیار خوشتیپ و خرپول بیاد سراغم ولی انقد که ما گوه شانسیم،:/

عین جنزده ها پریدم و دستام رو هوا خشک شد

+عااا ببخشید ببخشید

و سریع زدم الفرار

با اون صدای خردماغیش گفت

_نه خانوم جون اختیار دارید اگه جایی داشتید میافتادید و احتیاج به کمک داشتید (به خودش اشاره کرد) اسماعیل سیبیلو در خدمته! و بعدم یه چشمک زد

با حالت چندشی صورتمو جمع کردم و گفتم

+اسماعیل سیبیلو!؟؟

_بله لقب منه!

+باشه ممنون خدافظ

رفتم به اخرترین میز تا از دست الاغ سیبیلو راحت شم(اسماعیل سیبیلو)

 

***

_خانم چی میل دارید؟

سرمو از گوشی بیرون اوردم و پوکر زل زدم بهش که به منو اشاره کرد، سریع قضیه رو گرفتم و از عالم هپروت اومدم بیرون

+ها غذا میخوام دیگه

_میدونم ولی چی

بلند شدم و مثلا عصبانی داد زدم

+یعنی چی اقا این چه رستورانیه که به مشتریاش نمیرسه هاا؟

همه رستوران به من خیره بودن، نقشم داشت کم کم میگرفت

+مدیر این رستوران کجاست نه بگید کجاست بگید بیاد و گرنه رستوران رو روش میسازم

یکی از وسط جمع گفت

_خراب میکنم!

داد زدم و گفتم

+اره خراب میکنم بگید بیاددد

_خانم اروم باشید مگه چی شده چرا داد میزنید

+تو بهم بی احترامی کردی باورم نمیشه

و بعد زدم زیر گریه که یهو الاغ سیبیلو بلند شد و اومد سمتمون

_باهاش چیکار کردی پاپتی؟

_بخدا اقا هیچی نکردم باهاش

+دروغ میگه داشت منو میزد

همونطور که داشتم گریه میکردم یه نگاه انذاختم به الاغ سیبیلو که یقه ی گارسون رو گرفته بود و تحدیدش میکرد و دعوا شروع شد یکی میزد یکی میخورد یکی میزد یکی میخورد که کل رستوران بهم ریخت

از فرصت استفاده کردم و کیف و چمدونم رو برداشتم والفرارررررر

(میدونم پیش خودتون میگید چه کرمی داشتم که این کارو کردم صبر کنید میگم)

بالاخره هم حق گارسونه رو گذاشتم کف دستش که منو مسخره کرد با دوستش و با پوزخند نگام میکرد و هم از دست نگاهای الاغ سیبیلوعه راحت شدم خلاصه کرم ریزیم تموم شد پس به یه رستوران دیگه رفتمو غذا کوفت کردم

بعد از خوردن میگو و نوشابه گازدار کوالا و بعد از زدن عاروق بسیار بلند که همه چندش نگاه میکردن گارسون رو صدا کردم تا پرداخت کنم و برم دنبال بابام...:/

هنوز دوقدم از در برنداشته بودم که با صدای یه دختر وایستادم

_هی وایسا

بعدم برگشتم اونم چند قدم اومد سمتم،

یه عروسک کوچولویی رو نشونم داد خیلی اشنا بود وایسا ببینم این که عروسکی بود که به چمدونم بسته بودم چرا دست اون بود

_خب این از چمدونت افتاد منم گفتم بیام بهت بدم

لبخندی زد

رمان دخترك الماسی پارت 13🌿💎🍷

رمان دخترك الماسی پارت 13🌿💎🍷

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 14:11 1402/05/12

پارت 13
لبخندی از روی اجبار زدم و شلوارمو خجالت زده ازش گرفتم

+لازم به زحمت نبود مرسی

_خواهش میکنم کاری نکردم

با دست به مبل اشاره کردم و گفتم

+سرپا نمونید بشینید

_حتما

با دیدن نگاه خیز و خیرش یه لحظه شک کردم که چیه وس به بهانه دستشویی رفتم تا چک کنم وقتی خودمو تو ایینه دیدم با اون تاپ که کل بدنمو ریخته بود بیرون و اون شلواری که یه طرف کلا تو هوا بود پشمام ریخت

مثل دزدا از دشویی سرک کشیدم تا ببینمش چیکار میکنه

با گوشیش مشغول بود ایول بالاخره شانس به ما نر. ید پاورچین و پاورچین همونطور که پاچه های شلوارمو نگه داشته بودم مثل پنگونا همونطور که چشمام روش زوم بود که برنگرده منو ببینه یهو زررررت با سر رفتم توی زمین همچین صدای شکستن سرم اومد که نگم

_حالت خوبه خوبی؟

همونطور که دستمو گرفت تا بلندم کنه

و من دست دیگمو میمالیدم بر سر بیچارم که از دیشب تا حالا جرر خورده بود بلند شدم و روی تخت نشستم نگا کردم تا ببینم چی باعث ترکیدنم شد با دیدن لباسای دیشبم که عین وحشیا وسط اتاق انداخته بودم و همچنین لباس زیرم خودم ریختم و پشمام موند

_هه چته تو کجایی؟

یه نگا به ممد چتری انداختم (اسم جدیدش!)

که حالا رد نگاهمو گرفته بود و داشت

به لباسام نگا میکرد عین برق بلند شدم و پریدم روی لباس زیرم که ماتحتم به کل پاره شد

_چی شد؟

با دیدن چشای گشاد شده ی ممد چتری نیشمو تا بناگوش باز کرد و گفتم

+هیچی هیچی یهو دلم هوس کرد روی زمین بشینم

تای ابروشو بالا داد و با تردبد پرسید

_چی؟

+خب چیزه دلم برای قدیما که همراه ارازل وسط کوچه مینشستیم خیلی تنگ شده

_ارازل کین؟

+ارازل؟؟ هاا دوستامن رفقا

خنده ای کرد و گفت

_که اینطور باشه پس تا تو رفع دلتنگی میکنی من برم یخ بیارم تو بزاری رو سرت باد کرده!

+عا عه راست میگی تو برو

خلاصه بعد از رفتن ممد چتری لباسامو جمع کردم و لباسمو عوض کردم بعدم ممد اومد و بعد از چند ساعت دلکند و دست از سرم برداشت و رفت

***

یه تیشرت مشکی که طرح اسکلت داشت همراه یه کت چرم مشکی کوتاه و شلوار جین مشکی تنگ همراه کفشای پاشنه بلند مشکی پوشیدم!

تیپ مشکی زیاد بهم نمیومد ولی دوست داشتم

بخاطر موهای بورم بود

و گرنه تضاد قشنگی با پوست سفیدم داشت

موهامو دم اسبی بستم بعدم یه ارایش کمرنگ و ملایم همراه یه کلاه افتابی زنجیردار مشکی که خیلی مد بود پوشیدم بخاطر کلاه لازم به شال نداشتم پس از ایینه دل کندم و کیف دستی مشکیمو همراه چمدون صورتیم که کل تیپمو بهم میزد برداشتم و بعد از پرداخت و... از هتل زدم بیرون،،

تقریبا ساعت 3 میشد گشنم بود تصمیم گرفتم برم به رستوران و غذایی بزنم بر بدن

رمان دخترك الماسی پارت 12💎🍷

رمان دخترك الماسی پارت 12💎🍷

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 19:12 1402/05/10

پارت 12
+دستت درد نکنه خدافظ

_مواظب خودت باش فعلا

به سرعت رفتم سمت هتل خواب وحشیانه بهم هجوم اورده بود

سریع یه ویزیت گرفتم و رفتم تا بیهوش شم

لباسامو با یه حرکت در اوردم و فقط یه دونه رکابی همراه یه شلوار راحتی پوشیدم و کپیدم روی تخت

همون لحظه چشمام بسته شد. وبیهوش شدم

*

با صدای تق تق در

جررررتی با ک.. ون رفتم توی زمین

(از تخت افتادم پایین)

با حس درد توی کمرم چشمامو با عصبانیت مالیدم و بلند شدم

+اینوقت صب کدوم نره خری درو میزنه لاشخور

همونطور که به زمین و زمان فحش میدادم بلند شدم و با چشمای نیمه باز رفتم تا درو باز کنم

که یهو با سر رفتم توی کمد

چشمام گشاد کردم و سرمو مالیدم خاک تو سرم در که از اون طرفه جهت مسیرمو عوض کردم و رفتم سمت در تا درو باز کنم که این دفعه با خشتک رفتم توی عسلی وسط اتاق

جیغیی کشیدم و گفتم

+لعنتتت بهتت لعنتیییی *

با سرعت درو باز کردم و خواستم بری. نم روی طرف که با دیدن ممد مافیاعه

پشمام ریخت

چشمام وحشیانه گشاد شد چشمامو مالیدم تا مطمئن شم از چیزی که دیدم

نه لعنتی انگار خودشه

+ت ت تو

_اوه ببخشید ساعت 12 ظهره فکر میکردم بیداری

+چیی خب تو چی میخوایی

همونطور که داخل اتاق شد و درو بست گفت

_امانتیت رو اوردم

+امانتی

شلوارمو که دیشب خودشو و خشتکشو جر داده بودم رو از پلاستیکی بیرون اورد و نشونم داد

با دیشب خیلی فرق میکرد

سفید سفید بود

_دادم بشورنش و بدوزنش

با ذوق گرفت سمتم