رمان طنز،جنایتی🗿🍷🌿

رمان طنز،جنایتی🗿🍷🌿

رمان نویسی🐾🦋طنز نویسی🌿💎 الماسی شیطون بلا اولین و بهترین رمانم🫠🍷🍃

رمان دخترك الماسی پارت 10

رمان دخترك الماسی پارت 10

دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 · 1402/5/10 16:03 ·

پارت 10

نمیتونستم بیخیال چمدونم بشم چون تمام پول و لباس و گوشیو و ادرس بابام ، کیف دستیمم با خودشون بردن

لعنت بر جدت بی پدر که پدرمو در اوردی لاااشییی، چرا منو دزدیدی حروم خور باید این بدبختیارو بکشم

تصمیم گرفتم برگردم پس دوباره رفتم سر اشغالدونی و پامو دادم بالا که جرررر تقریبا شلواری به پا نداشتم

با خجالت لبمو گاز گرفتم و خودمو کشیدم بالا یه نگاه به اون محله گرازه و کوچیک و همچنین درب و داغون اونجا که گچ های دیواراش ریخته بود انداختم یواش یواش روی تیراهن راه رفتم که رسیدم به اون قسمتش ارتفاعش زیاد بود و چیزیم نبود که باهاش برم پایین

تنها راه چاره پریدن بود،،

خداایااا منو بیامرززز یااا حضرت پشممم

و یهوو زررتی باس. نم پاره شدد با درد چشمامو بستم

پاهام و دستام تو هوا خشک شده بود

دقیقا عین گربه ای بودم که ک، و.نش پاره شده

(بی ادبم خودتونید):/

با یاداوری خشتک جرر داده شده ام

پاهامو جفت کردم و عین جن زده ها پریدم بالا همونطور که بلند میشدم و دستم رو پشتم بود عین پیرزنا قدم قدم زنان رفتم تا چمدونم رو دریابم،،،

بیشتر اتاقا قفل بود

با دیدن یه تابلو که روش اونور بود کمی شک کردم و خواستم ببینمش که یهو صدای یه در اومد عین گاو پریدم پشت یه چیز

صب کن یه چیز وااای خدااایی منن

بودی گ. وه تفاله ی گاو و خود گاو که عین ی بهم زل زده بود باعث شده یود صورتمو از درد جمع کنم

یهو یه زیر نویس از طرف گاو عزیز اومد جلو چشمم

_فکر میکردم من گاوم ولی میبینم که گاوتر از منم هست

به دیوار چسبیدم ولی هنوز گاو عین گاو بهم زل زده بود از ترس نشستک و پیچیدم به خودم یهث پریدم عین چی بود روش نشستک لعنتییی

ننههههههه لعنتتت به این شانس

امروز قطعا بدشانس ترین روز زندگیم بود

نشستم رو تفاله ی گاووو

لعنت بهت

سرکی از پشت اتاق کشیدم

با دیدن اینکه اوضاع امنه پریدم بیرون

و دوباره مشغول چک کردن اتاقا شدم

بعضیا قفل بود و بعضیام باز و خالی بعضیام باز بود و پر از مردای عیاش که عین خر خوابیده بودن

بالاخره اتاق اون مردارو که منو به این حال انداخته بودن پیدا کردمم

اخییش خدایا شکرت پاورچین پاورچین رفتم و اتاقو چک کردم با دیدن چمدون صورتی رنگ خوشگلم که گوشه ی اتاق ساکت نشسته بود پریدم بغلش و اشک در چشمم جمع شد

+اوه دختر قشنگم اذیتت که نکردن

با حس نفسایی بالای سرم کیف دستیمو با استرس تو دستام فشردم و عین جن پریدم و زدم تو سر طرف یهو زرتت صدای شکستن گردنش اومد و افتاد با دیدن اینکه مرده دوباره بلند شد و بالا سرم ایستاد و با چشمای بسته خرو پف میکرد گرفتم قضیه چیه یارو تو خواب راه میرفت

با فکر شیطانی که به سرم زد لبخند ملیحی روی لبم نشست

دست مرده رو گرفتم و بردمش پیش اون یکی مردا

نشوندمش پیش اون مرده غول پیکره

چمدونمو بردم بیرون اتاق و دوباره رفتم پیش مردا با تمام زور و توانم کیف دستیمو کوبوندم توی سر اون مرد غول پیکر و با خنده پریدم روی پاهای اون مرده ی دماغ خرطومی و الفرااررر

باید جاییو پیدا میکردم برای عوض کردن لباسام با یادواری اتاقی که خالی بود و درشم باز بود

رفتم داخل همون اتاق

یه حموم بود داخل اتاق ولی دستشویی نبود لاشخورای مفت خور

رفتم حموم و یه دوش گرفتم شلوار خونیمو نمیتونستم با اون وعض ببرم پس انداختم زیر تخت یه نفره که داخل اون اتاق بودم از داخل ایینه یه نکاه به خودم انداختم

یه تیشرت مشکی همراه یه کت بلند جین

همراه یه شلوار جین همرنگش و کفشای اسپرت مشکی موهامم با شونه ی گربه ای قشنگم شونه کردم برگشتم تا از اتاق بزنم بیرون با دیدن مردی که با یه شورتک و رکابی در حالی که کمرشو میخاروند منو نگاه میکرد پشمام ریخت

+هییین(جیغ)

_تو کی دختر؟

+تو خودت کی؟

_من صاحب این اتاقم

رمان دخترك الماسی پارت 9💎🦋منحرفی🔞

پارت 9
+ای توف تو این شانس بی شانس خر شانس

بعد از اینکه از رفتن به کما برگشتم شیشه رو توی دستم گرفتم و بعد از زور های فراوان بلند شدم و شیشه رو زدم به دیوار صدای خورد شدن شیشه ها تو کل تویله پیچید چندتاشم رفت تو دستم...

+یا خدااااا

و بعد مشغول بریدن طناب شدم هوا کم کم داشت تاریک میشد و نور کمی تو فضا پیچیده بود بعد از تقریبا یه ساعت که کردندم و دستم خشک شدن طناب کمی ازاد شد که همون موقع صدای در اومد تند شیشه رو انداختم رو علفا بعد اون مرد غول پیکره اومد کنارم نشست و یه ظرف که توش پر از زهرمار بود کنارم گذاشت و دستامو باز کرد فهمید که طناب بریده شده که همون لحظه گفتم+ای توف تو زمان بندیت که چهار ساعت خودمو کشتم تا این دستارو باز کنم میمردی زودتر بیایی نره خر

با حس ازادی دستام لبخندی زدم و به دستام کش و قوسی دادم جای طناب رو دستای لاغر استخوانی سفیدم خوشگلم مونده بود همون لحظه فکری به سرم زد به محض اینکه پاهامو باز کرد چنان خواستم بدوم که با سر رفتم توی زمین

+اههههه(جیییغ) لعنت به این شانس

صدای قهقهه ی اون مرده رفته بود هوا

_صب میکردی طنابو از پات در می اوردم
+زهرررمااارر

یهو مرده جدی شد و گفت

_غذاتو مثل بچه ادم بخور فکر فرار به سرت نزنه که وایبحالت

و بعد رفت و درو قفل کرد

+ایییش عمرا اگه از این زهرماری بخورم

(نیم ساعت بعد)

عین خر داشتم میخوردم راست میگن نکاه به ظاهر نکنید اصل باطنه جووون

بعد از لیسیدن ظرف استیل نقره ای رنگ نشستم و نفس راحتی کشیدم چقد گشنم بود وای

لعنتی امروز به خواهرم زنگ نزدم معلوم نیست تو چه حالیه یهو یادم اومد ساکمو که توش گوشی بود رو ازم گرفتن تو همین فکرا بودم که یهو صورتم از شدت فشار هفت رنگ عوض کرد

+وااای شکمم

بلند شدم و دویدم اونطرف و اینطرف همینجور راه میرفتم که یهو ریزش خـ. ون رو پایین پاهام حس کردم نگاهی به، شلوار جین خاکستری رنگم کردم لعنت به این شانس اخه امروز شانس نداریم که قشنگ از خاکستری تبدیل به قرمز شده بود

سرمو تو اتاق چرخوندم که دیدم بالای سقف یه شکاف داره پس معطل نکردم و سریع چکش رو که کنار بقیه ابزارالاتا بود رو برداشتم و کنار همون شکاف کویدم درد شکم و ریزش خ. ون توانم رو کم کرده بود

همینجور داشتم میکوبیدم و حواسم به زمان نبود

که یهو یه تیکه کاشی بزرگ داشت میافتاد روم تا ناقصم کنه تند خودمو کشیدم کنار که سنگه رو پام افتاد

چنان دادی کشیدم که خشتکم پاره شد

(خیلیم ربط داشت!)

دهنمو نگه داشتم و سریع علفارو جابه جا کردم هوا تاریک شده بود و به سختی اطرافمو میدیدم بعد از گذاشتن علفا پامو گذاشتم روشون و رفتم بالا علفا

+یاااا خود خداااا

روی انگشتای پام ایستادم تا به زور دستم رسید به لبه ی سقف خودمو به سختی بالا کشیدم قدم کوتام بود تقریبا 150.. و اندامم متناسب قدم

سقف از کاشی درست شده بود و مطمئن نبود برای همین روی یه تیراهن ایستادم و نگاهی به پایین کردم ارتفاعش زیاد بود با دیدن مردی سریع طاق باز نشستم که مواجه شد با پاره شدن خشتکم

(این دفعه جدی پاره شدااا)

از خجالت پاهامو بستم با اینکه کسی نبود

با دیدن سطل اشغال بزرگی که پشت تویله بود دادی از خوشحالی کشیدم و سریع رفتم اون طرفش پامو گذاشتم روی لبش و اروم وزنمو دادم پایین

(چه وزنیم داشتم حالا 46 کیلو ناقابل)

همونطور که هردوتا پامو گذاشتم روی لبش..

(لبه ی اشغالدونی خاک بر سر منحرفتان)

دستاموول کردم تا بپرم که یهو جفت پا افتادم تو اشغالدونی..

تا دوساعت تو شوك بودم که بوی بسیار گرامی اونجا منو به خودم اورد...

جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم بر فحش های بوق دار مادر پدر اشغالدونی...

بعد از کلی سختی از اون خراب شده بیرون اومدم و کوچه ی تاریک رو پشت سر گذاشتم ساعت مچی لمیسمو نگاه کردم با دیدن ساعت پشمام ریخت ساعت 12 شب بود تو خودت تصور کن یه دختر تنها با شلوار خونی که خشتکش پاره شده با موهای ژولیده بدون روسری و با تاپ استین کوتاه این موقع شب بیرون... وااییی

 

ادامش پارت 10... 

رمان دخترك الماسی پارت 8

رمان دخترك الماسی پارت 8

دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 · 1402/5/10 13:54 ·

پارت 8
چشمم به مرد قصابی خورد که داشت با مردی دم در مغازه حرف میزد رفتم وادرس رو نشونش دادم

اقا میدونید این ادرس کجاست؟

_دخترم من سواد ندارم تو بخون من راهنماییت میکنم

+چشم

ادرس رو براش خوندم که با تعجب یکی از ابروهاشو برد بالا و گفت

_تو پیش ادهم خان چیکار داری؟

+خب چیزه کار دارم

مرد دوم گفت

_چه کاری خدمه ای چیزی میخوای بشی؟

با تردید سرمو تکون دادم

تا مرد اول خواست جیزی بگه مرد دوم گفت

_بیا من میبرمت دنبالم بیا

و بعد راه افتاد منم از مرد اول خداحافظی کردم و پشت سر مرد دوم راه افتادم،

بعد از حدودا نیم ساعت راه رفتن کلافه نالیدم

+کی میرسیم تو که گفتی نزدیکه نیازی به تاکسی نیست

_یکم دیگه میرسیم

با شک به نیمرخش نگاه کردم که گفت

_اوناهاش رسیدیم

یه محله عجیب و خلوت که مرغم توش پر نمیزد

به یه خونه ی شبیه کلبه که خیلی کوچیک و ساده بود اشاره کرد

با بهت به خونه نگاه کردم

+این خونه ادهمه؟

_بله

+شنیده بودم که خیلی خرپوله

یکم بهم نگاه کرد و بعد داد زد _محسن جاوید بگیرینش

بعدم محکم بازوهامو نگه داشت و دو تا مرد فوق العاده زشت که اصلا شبیه ادمای درست نبودن

اومدن گرفتنم با جیغ و فحشهای بوق دار تقلا میکردم از دستشون فرار کنم

+جـــیییییغغغغ ولم کنید مادر🔞 عوضیای اشغال جرررتون میدم بیچارتون میکنم

یهو به دست فوق العاده چاق و سنگین روی صورتم فرود اومد که هفت جدم جلوم ظاهر شد

یه بازومو یه مرد با پوست سبزه ی زشت دماغ گنده نگه داشت و با یه دست بلندم کرد اون یکی بازومو یه مرد فوق العاده غول پیکر که انگشت کوچیکشم کل وزنم رو داشت

خلاصه با یه حرکت بلندم کردن، و رفتن سمت همون کلبه ای که اون یارو اشاره کرد

تا چند دقیقه بر اثر ضربه ی دسته ی تبر (دست مرده)

مرده بود و عین گاو زل زده بودم به روبه روم

بکم که به خودم اومدم دوباره مشغول سوزوندن فسفرای مغزم شدم تا یه چیزی بگم که تا اونجاشونو بسوزونه

+حرومزاده ها خواهر مادر ندارین که دست به ناموس مردم میزنید؟

یه مرد پوکر نگام کرد و گفت

_نه نداریم

اون یکی مرد که رگای گردنش زده بود بیرون با چشمای از کاسه دراومده زیر لب غرید

-اخرین بارت باشه که فحش میدی و الا خودت میدونی

+دهنو ببند پدرصگ خا.. 🔞مال

این دفعه چنان مشتی بر صورتم فرود امد که دندونام ریخت بر دهانم...

هنوز تو شوک بودم که یه مرده گفت

_جون چه جیگیریه به به

_نیشو ببند واسه کردن نیست واسه فروختنه

_عهه خب بزار ازش یه استفاده ای ببریم

همراه خنده گفت_اگه بخواید استفاده کنید که دیگه درد امیرخان نمیخوره خودتون میدونید که اون از استفاده شده ها خوشش نمیاد

_حیفه بخدا تو دلم میمونه

_با پولی که از امیر میگیریم صدتا از این دخترا گیرمون میاد

_باشه بریم پس به امیر خبر بدیم

_بریم

و بعد من ماندم و غمهای هزار ساله ام...(زر زدم"

+لعنتیا ولم کنید مگه کرم دارید منو اینجوری توی این تویله به صندلی میبندید وبعد گورتون رو گم میکنین هااا؟ مگه من بزغالم؟؟

بعدم عین خرر به این حرفی که زدم عرررر عررر میخندیدم بدبختا پشماشون ریخته بود

شوکه نگام کرد و گفت

_خدا شفات بده بدبخت

بعدم درو قفل کرد و رفت

+خدا جدتو شفا بده بدبخت باباته که همچین نره خریو زاییده

و خلاصه زرت و پرتای دیگه اما من خره بعد از ساعت ها فحش فهمیدم اونا رفتن و هیچ خری صدامو نمیشنوه پس گفتم حداقل یه شعر بخونم حوصلم نپوکه

و بعد با صدای تو دماغی کلاغی شروع کردم،،،

+ایییی داااااددد جوااااانییییی منننن را بستتتننددد، رفتتننننددد من مااااندممم بعد سوووختممممم اییییییییییییییییی بیااااییییدد اییی گاواااا بییاییدد مننن رااا ببرررییید
و بعد صدای جیرجیرک اومد که یه ساز سوزناک میزد

و بعدم صدای زیبای قار و قور شکم فسقلیم..

ادامه دادمم

+ایییی نرررهه خرااااا بیاااییددد رههاااایییممم کنییید مننن یههه بدددبخت پر شکسته ام با صداااای گازززز شکممم

بعد از اینکه فهمیدم چه زری زدم پقی زدم زیر خنده

یهو اون مرده دماغ خرطومه با چشمای سرخ شده درو باز کرد و با حرص اومد سمتم و دهنمو بست و رفت

لعنتی نذاشت بگم گشنمهههههه گشنممعهه نرههه خرررر

یکم گذشت که تصمیم گرفتم فسفرای مغز کوچولومو بسوزونم و یه راه حل پیدا کنم تا از اینجا نجات پیدا کنم یه نگاه کلی به تویله ای که توش زندانم کردن انداختم یه داس بود که اویزون بود و بهش نمیرسیدم و پایینشم کلی علف بود یه جای دیگه چند شیشه مشروب بود که خالی بودن یه جای دیگم سیگارای کشیده شده یه جای دیگم پوست تخمه و یه جای دیگم... یه لحظه یه لحظه سرمو چرخوندم سمت شیشه هااا بعلههه خداجوونم قربونت برم که حواست بهم هست

بعد پاهامو بلند کردم و بعد از تلاش ها و زور ها بسیار زیاد خودمو رسوندم کنار شیشه ها جون دستامو روی دسته های صندلی بسته بودن خم شدم سمت چپم تا شیشه رو بردارم که یهو زررتی افتادم و صدای شکسته شدن هندونم( کلَم) تو گوشم پیچید

رمان دخترك الماسی پارت 7

رمان دخترك الماسی پارت 7

دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 · 1402/5/10 13:51 ·

پارت 7
پشتش معلوم بود یه عالمه نوشیدنی الکل توش بود سلیم یکی از شیشه هارو برداشت و نصفشو سرکشید

چشمش به من افتاد که با ترس بهش زل زده بودم و روی در چسبیده بودم

لبخندی زد ولی نه از اون چندشا یه لبخند جذاب

اشکام دوباره سرازیر شد کنی گذشت که اون زنه اومد و دوباره با ناز گفت

_سلیم جون اتاقو اماده کرده

_باشه توبرو

_باشه

این دفعه مخاطبش من بودم

_برو تو اتاق الان میام

با التماس نگاش میکردم که چنان دادی زد که عین بید لرزیدم

_تا نیومدم بزور ببرمت بروو

اروم به سمت اتاقی که بهش اشاره کرد رفتم

درو باز کردم وداخلش شدم

یه اتاق معمولی زیبا وسلطنتی بود که قطعا هرکس ارزو داشت یه همچین اتاقی داشته باشه دکورش رنگ کرمی و طلایی داشت

یکم که گذشت سلیم اومد تو... لباساشو در اورد و درو بست الان فقط با لباس شخصی بود رفت روی مبل تک نفره سلنطتی که اونجا بود نشست و سیگاری روشن کرد و کشید...

تموم مدت سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم

_اوف دختر نخواستم اینطوری بشه مجبورم کردی

هر خواستگاری برات اومده بود رو رد کردم تا اینکه خودت قبول کردی چرا قبولش کردی هاا؟

چرا اون خواستیش مگه اون مرتیکه چی داره که من ندارم؟

+تو شوهر خواهرمی

_گور بابای خواهرت از خواهرت متنفرم کاش هیچوقت اونو نمیگرفتم باباتون بهم بدهکاری داشت برای همین یکی از دختراشو داد بهم کاش تورو میداد کاش

یه شیشه الکل از روی میز برداشت و کلشو سر کشید و با اشتها نگام کرد

دیگه اون نگاه مظلوم نبود دوباره وحشی و چندش بود اومد سمتم با گریه نگاش کردم

+باهام کاری نداشته باش ولم کنن

کمرمو گرفت انگار کر شده بود خودش نبود انگار یکی دیگه جاشو گرفته بود

کمرمو محکم تر گرفت و سروع کرد به بوسیدن لبهام از زیر شـ. ورتش چیزیو دیدم که کم کم داشت باد میکرد از بوسیدنم دست کشید نگام کرد

_ولم کننن

با التماس نگاش میکردم و دستم روی سینه هاش بود که هولش میدادم از حق نگذریم سلیم مرد خیلی خوشتیپی بود البته خواهرمم کم ازش نداشت خواهرم صورتش برخلاف من استخوانی و لاغر بود با چشمای سبز جنگلی بینی استخوانی و لبای گوشتی من چال گونه داشتم ولی خواهرم یه قسمت از لپاش وقتی میخندید پف میکرد و خیلی زیبا میشد سلیم هم صورتش متوسط بود نه لاغر نه گرد لباس متوسط قلوه ای که همیشه قرمز رنگ بودن بینی متوسط استخوانی چش و ابروی مشکی و ته ریشش که جذابیتش چند برابر میشد

داشت همینجوری نگام میکرد که از فرصت استفاده کردم و هلش دادم... فرار کردم که اون زرنگتر و تند تر از من منو گرفت و از پشت محکم نگهم داشت،

_اینکارو نکن عسل

داد زدم +عوضی بی شرف ولم کن لعنتی ازت متنفرم تو داری به خواهرم خیانت میکنی داری به دین خدا خیانت میکنیی لعنتی حرومز. اده

دهنمو محکم نگه داشت و غرید

_هیس ساکت شو تا کار دست خودت ندادی

با یه حرکت بلندم کرد و روی تخت انداخت

و روم خیمه زد دستامو برد بالا و محکم نگهشون داشت زیر بدن غول پیکرش بدن ظریف و لاغرم داشت له میشد...