رمان دخترك الماسی پارت 6

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 23:46 1402/05/09

پارت 6
سرش اخه هروقت دیر میکردم...

در سالن رو باز کردم هیچ خبری از خدمه نبود به سمت اتاق خواهرم حرکت کردم صدای ناله های عجیبی میشنیدم در اتاق نیمه باز بود از شکاف در نگاهی به داخل انداختم،باورم نمیشد
اشکام جلوی دیدمو تار کرده بود حتی نا نداشتم از اونجا برم دو زانو افتادم روی زمین ولی اونا متوجه نشدن.!

همونجا از حال رفتم دیدن اون چیزا برام خیلی عجیب و ترسناک بود
سرم عجیب میسوخت

***

با حس دستی رو کمرم از خواب پرید
*
چشامو باز کردم که درد زیادی تو سرم پییچید
به ذهنم کمی فشار اوردم بایاد اوری اتفاقی که بین سلیم و عایشه افتاده بود دوباره قلبم تند زد

اما من اینجا روی تختم چیکار میکنم

با بهت به سلیم که مست کرده روی تختم افتاده بود و بدنم را لمس میکرد نگاه کردم

با تمام توانم جیغ زدم که سلیم محکم دهنم را نگه داشت

_هیییسس اروم باش چشم ابی حیفته بخدا این همه برات زحمت کشیدم بزرگت کردم مسئولیتت رو قبول کردم تا الان برای با یکی دیگه نامزد کنی ازدواج کنی هااان؟؟

اشکام جلوی دیدمو تار کرده بود

با التماس به چشمای سلیم نگاه میکردم

_تو دختر خیلی زیبایی هستی من دیر فهمیدم که اشتباه کردم اشتباه کردم که با خواهرت ازدواج کردم من عاشق تو شدم

با فکر اینکه سلیم به خواهرم خیانت میکنه دوباره جیغ میزدم ولی دهنم پشت دستای بزرگ سلیم توانی نداشت

بعد از اینکه مطمئن شد که اروم شدم اهسته دستشو از دهنم برداشت

_ببین داد نمیزنی خب؟ ابراهیم اینجاست اگه داد زدی و کسی متوجه شد گور خواهرتو جلوی چشمات میزنم

با ترس گفتم

+لطفا ولم کن تورو خدا

تا به خودم اومدم دیدم که به جان لبهایم افتاده لبهایم را میمک. ید طعم تلخ الکلی که توی دهنش داشت توی دهنم پیچید

چندشم میشد..

هولش میدادم ولی قدرت من کجا؟

سلیم در مقابل من یه هیولای بزرگ بود

یه غول پیکر اون بدنساز بود و چهارشونه

حتی عمرو میتونست با یه دست بخوابونه

بعد از اینکه از لبام سیر کرد بالاخره سرشو بالا اورد و با چشمای خمار گفت

_پس اومدی یواشکی منو خواهرتو در حال سک. س دید میزدی هاا؟

+من نمیدونستم ببخشید متاسفم ولم کن

دستشو رو صورتم گذاشت اشکامو پاک کرد و با عصبانیت گرید

_گریه نکن گریه نکن

و دفعه اخر داد زد

_گریهه نکن لعنتی

هقم هقم رو توی گلوم حبس کردم تا صدام در نیاد از ترس به خودم میلرزیدم دستشو روی کمرم به سمت خودش کشید زل زد به چشمام_گوش کن بغلت میکنم و میبرمت جایی اگ صدات در بیاد قسم میخورم که خواهرتو زنده زنده جلوی چشمات میسوزونم...

با ترس بهش نگاه میکرد و اشکامو بیصدا میریختم از ته دل فریاد زدم خدایا به دادم برس خدایا کمکم کن قلبم عین گنجشک میتپید ترس اینکه بلای سرم بیاره دلمو میسوزوند با یه حرکت بلندم مرد تو بغلش عین نوزادا جون میدادم

به سمت انباری حرکت کرد

با مشتای بی جونم زدم سینش

+ولم کن تورو خدا سلیم تورو به قران ولم کن

_هییس ساکت به بکارتت کاری ندارم ولی اگه صدات در بیاد خودت تصور کن چه بلایی سرت میارم خب؟

تو بغلش همش سعی میکردم ازش فاصله بگیرم و بهش نچسبم ولی اون منو محکم تر از قبل گرفت وقتی وارد انباری شد کمدی رو با یه دست کنار زد و کلیدو توی در کرد و بازش کرد بعد از پله یواش پایین رفت در هم قفل کرد

(وای اینجا یه زیر زمینم بوده عجیبه که تاحالا ندیدمش) ولی الان وقت این چیزا نبود باید یه فکری میکردم که از دستش نجات پیدا کنم

بعد از اینکه رسیدیم به اخر پله ها یه در خیلی بزرگی به رنگ طلایی بود یه کلید توش کرد و بازشد وقتی وارد سدیم دوباره قفلش کرد یه سالن بزرگ بود که با چراغای بنفش و قرمز کمی روشن شده بود خیلی زیبا تزیین شده بود یعنی اینجا کجاست بعد اینکه وارد شدیم یه زن تقریبا ل. خت اومد پیشمون

و با ناز گفت_وای سلیم این دفعه دیگه کیو اوردی

_برو اتاقو اماده کن حرفی نباشه زود

باشه ای زیر لب گفت و تند تند رفت

سلیم من گذاشت پایین و رفت توی یه اتاق تقریبا شیشه ای که از