رمان دخترك الماسی پارت 4

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 17:32 1402/05/09

پارت 4
و پرسید

_خونت اینجاست؟

+اره چطور؟

_سلیم چیکارته؟

+شوهر خواهرم

_ تو پیش اون زندگی میکنی؟

با چشمای ریز شده جوابشو دادم

+اره چطور

با اشفتگی که از چهرش معلوم بود گفت

_نه هیچی خیلی مواظب خودت باش تو الماسی هستی که نباید دست هرکسی باشه خب

با لبخند جوابشو دادم

+ممنون

اونم لبخندی زد که دلم ضعف رفت

+بیا خونه

_نه ممنون من برم خداحافظ

+خداحافظ

_راستی

+بله

_فردا میتونی ساعت3عصر بیای پارک محله

+باشه میام

_باشه خداحافظ

+خدافظ

به قدمای اهستش زل زده بودم تا وقتی که از جلوم محو شد

به خودم اومد و زدم تو سرم

+چت شده عسل

کلید رو تو در چرخوندم و وارد شدم

خواهرم مثل همیشه کنار حوض نشسته بود و منتظرم بود

_معلومه عصر تا الان کجایی هاا مردم و زنده شدم سریع بغلم کرد

+خونه عمه گلی بودم ببخش دیر شد

با ناراحتی نگام کرد

دوباره انقد دیر نکنیا خب من به جز کسیو ندارم خودتم میدونی

+باشه اروم باش دیگه

با هم وارد سالن بزرگ عمارت سلیم شدیم خواهرم رفت تخمه و میوه و... بیاره باهم سریال ببینیم

روی مبل خاکستری رنگ سه نفره ولو شدم و کنترل رو برداشتم

همینجوری داشتم سریالارو عوض میکرد که با صدای سلیم به خودم اومدم

_عسل

+چیه

به قامت سلیم که روبه روی من بود و از چشاش خون بیرون میزد نگاه کردم

_صدبار بهت گفتم انقد دیر نکن

+حالا دیر کردم میخوای مثل خواهرم کتکم بزنی

بازومو گرفت وبلندم کرد

_من فکر خودتم دختره ی حیره سر

اگه لاتای محل بگیرن بکشنت بندازنت از کدوم گوری پیدات کنم هان

+دستمو ول کن تو برو فکر خودت باش

بعد از کلی کل کل با سلیم بیخیال سریال شدم و رفتم اتاقم

همیشه برام سوال بود که چرا بعضی وقتا منو از خواهرم بیشتر دوست داره

چرا بیشتر به فکرمه

چراا اخه انگار من زنشم نه عایشه

تو فکر بودم که عایشه درو باز کرد و اومد کنارم

_از نازگل شنیدم سلیم دعوات کرده چیکارت کرد ها

(نازگل یکی از خدمتکارامونه)

+هیچی دعوام کرد چرا تا اینوقت شب بیرون بودم

تو برو خوراکیارو بیار همینجا سریال رو میبینیم

و روی تختم ولو شدم تقریبا همه اتاقای عمارت ماهواره داشتن

*

تو فکر عمر بودم و لبخندی روی لبم بی دلیل کاشته شد خیلی ازش خوشم میومد

پسر خیلی خوبی بود

وسطای سریال خوابم برد...
*

چشمامو باز کردم که عایشه رو دیدم

حتما دیشب همینجا خوابش برده

پتو رو روش کشیدم و رفتم دستشویی بعد از عملیات وزدن مسواک و شستن دست و صورتم

از پله ها پایین رفتم و به سمت اشپزخونه رفتم

+نازگل

_بله خانوم

+میشه برام عسل و کره وچای بیاری

_حتما

(من درکل ادم شکمویی نیستم ولی خب)

داستم میرفتم سمت غذاخوری که با صدای ابراهیم برگشتم

_عسل عسل میخوره به به

+زهرمار باز اومدی اذیتم کنی

-نه نه

+خفهه

(ابراهیم برادرزاده ی سلیم بود)

_اومدم یه خبر توپ بهت بدم

+زر بزن

_بعد از ظهر خواستگار مریم میاد

+خداروشکر بالاخره یکی اومد اینو گرفت راحت شدیم

یه سیب برداشت و یه گاز محکم از گرفت

_هنوز نگرفتتش اومدن خواستگاری

+خداروشکر

رفتم غذاخوری و روی یه صندلی نشستم اونم اومد کنارم نشست

_اونوقت حدس بزن چی شده

+زر بزن دیگه

_زینب حسودیش شده و میخواد قبل مریم عروسی کنه اونم با حامد

باهم زدیم زیر خنده

+خب لیاقتش همونه

_میگم یه دور همی هست امروز با بروبچ میای

میخواستم بگم اره ولی یادم اومد که با عمر قرار داشتم پس با بی حوصلگی گفتم

+نه

تو همون موقع نازکل کره وعسل و چای رو اورد

_چرا نه

+حوصله ندارم

_اونوقت چرا تو که همیشه نفر اول بودی

+ولی الان حوصله ندارم

مشکوک نگاهم کرد که شروع کردم به خوردن

***

ساعت دو شد بعد از خوردن ناهار با سلیم و ابراهیم و عایشه رفتم اتاقم بعد از گرفتن دوش

با استرس به کمد لباسام نگاه میکردم

+چی بپوشم

بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره یه لباس ابی رنگ که پایینش یه تور قشنک بود پوشیدم تو ایینه به خودم زل زدم

پوست سفیدم تو اون لباس ابی خیلی زیبا جلوه داده میداد