رمان دخترك الماسی پارت 18💎🍷

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 01:38 1402/05/17

پارت 18
**

هنوز تو فکر خواهرم بودم که بخاطر من زندگیش از هم پاشیده بود؛

با صدای تق تق در به خودم اومدم

صاف نشستم روی تخت و گفتم

+بیا

در باز، و بابام در چارچوب در ظاهر شد

_خواب بودی دخترم؟

+نه داشتم با ابجیم حرف میزدم

_ابجیت؟

+بله ابجیم از مامانم و اون یکی بابام

_میدونم،، عزیزم میخوام یه چیزیو برات بگم ولی قول بده منو میبخشی؟!

کنجکاوی داشت جرم میداد که سریع گفتم

+حتما بابا درمورد چی؟

_خب وقتی اسلان (پدرسابقم) درمورد رابطه ی ما فهمید خیلی قاطی کرد و تا تهش مامانتو کتک میزد اذیتش میکرد و طلاقش نمیداد چندین بار همراه پلیس اومدم تا مامانتو نجات بدم ولی پلیس و دادگاه و قاضی همشون با حقه بازی های اسلان طرف اونو میگرفتن من هیچ چاره ای نداشتم نمیتونستم مامانتو با اون چشای سبز جنگلیش تنها بزارم

میدونستم اسلان یه بلایی سرش میاره

شبش با نجمه حرف زدم قرارشد با عایشه که فکر کنم خواهرته و تو که خیلی کوچولو بودی تقریبا 5ماهیت میشد فرار کنیم

من تو مادرت عایشه یه زندگی خوب میساختیم

البته عایشه نمیتونست جای بچه ی من باشه چون من یه حسی داشتم که هرگز نمیذاشت که به عایشه به چشم بچم نگاه منم تا حالا که الانه هم نمیدونم اون حس چی بود ولی من عایشه رو خیلی دوست داشتم خیلی زیاد تا جایی که یادم میاد عایشه شباهت خیلی خیلی زیادی با مامانت داشت

+بله چشاش بینیش لباش همش به مامانم رفته ولی من به تو رفتم

خنده ای کرد و گفت

_ من اون موقع ها 20سالم بود مامانت19 وعایشه هم 8 سالیش میشد تقریبا

کله صبح که تقریبا ساعت 4 صبح میشد

هوا گرگ ومیش و همچنین کمی تاریک بود تمام مقدمات رو برای فرار اماده کرده بودم

ماشین پول مقصد و تمام چیزارو

فقط عایشه و نغمه مونده بودن باید میرفتم دنبالشون

دم در وایستادم نیم ساعت گذشت و خبری نشد کمی صبر کردم وقتی دیدم هنوز نیومده تصمیم گرفتم بهشون سر بزنم

از ساختمون دو طبقه عین گربه ها بالا رفتم وقتی رسیدم اتاق اسلان و نغمه با دیدن خونایی که روی زمین ریخته بود و مامانت که خون الود روی زمین افتاده بود قلبم ایستاد

از اون موقع تا الان قلبم هرگز نزده ولی امروز با اومدنت خون به قلبم رسید بعد سالها

خلاصه پنجره رو باز کرد و سریع رفتم کنار مادرت(چشماش اپر از اشک شد)

گردنشو بریده بود(داد زد لعنتتت بهت اسلااان

دخترم من مادرتو عشق زندگیمو توی دستام از دست دادم جونشو توی دستام داد،، من اون موقع مثل الان پولدار نبودم پس تصمیم گرفتم به وقتش از اون اسلان نامرد انتقام بگیرم

پنج سال گذشت

اومدم خونتون پدرت خوابیده بود بلندش کردم و یه مشت خوابوندم به صورتش بیدار شد بستیمش به یه صندلی با تمام توان و قدرتم میزدمش میزدمش مشتام خون الود بود استخوناشم چند جا شکسته بود تصمیم که پدرتو ببرم بعد چند روز دوباره بیارمش

بردمش خونمون اونجا جوری شکنجش کردم که روزی ده هزار بار ارزوی مرگ میکرد

هر شکنجه ای که بگی دادمش

تبدیل شده بودم به بی رحمترین مرد دنیا

نامه از طرف پدرتون براتون نوشتم که چندماه نیستم

حالا که این چند روز به چند ماه تبدیل شده بود

بیشتر زخماش از بین رفته بود

به پدرتو قرص بیهوشی دادم طوری که وقتی اومد خونه نمیتونست چشماشو درست حسابی باز کنه وعقلشم سر جاش نبود وقتی رفت اتاقش حلق اویزش کردم وکشتمش

انتقام مادرتو گرفتم شمام فکر کردین که باباتون خودکشی کرده

...

با بهت داشتم به بابام نگاه میکردم

که گفت

_نمیدونم تو چی فکر میکنی که کار منو مامانت اشتباه بود یا کار بابات

پس بزار یکم
برات توضیح بدم