رمان دخترك الماسی پارت 16💙🍷

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 16:42 1402/05/16

پارت 16
سرمو برگردوندم و به نگهبانه نگاه کردم و زیرلب غریدم نشونت میدم پدرصگ،

یهو جیغ زدم و زدم زیر گریه و همونطور که داشتم میگرییدم(گریه میکردم) دستامو رو سرم گذاشتم و گفتم

+خدااایااا خداااایااا منو بکشش منو بکشش که این شتر مرغ شفته شده بخواد بهم توهینن کنههه

عررررررر(گریه کردن مثلا)

همونطور که عررر میزدم زیر چشمی به مردا نگاه میکردم که داشتن میومدن سمتم وبعدم یه نگاه به نگهبان کردم که همراه پشمامش ریخته بود

مردا بهم نزدیک شدن و ازم پرسیدن

_چی شده خانم؟

با انگشت به نگهبان نگاه کردم وگفتم

+این شتر مرغغ نمیزاره به اقا زنگ بزنم بهم میگه که من،.. که مننن،

درحال سوختن فسفرای مغزم بودم که ی چیز پیدا کنم برا گفتن که یهو مردا حمله ور شدن سمت دروازه طلایی رنگ با طرح های قشنگش جووونن

_چرا به حرفش گوش نمیدی یااارو

_همین الان بهش زنگ بزن و گرنه رگبارت میکنم

مرد سوم هم که بیخ گوشم وایساده بود و مثلا داشت دلداریم میداد

بعد از جنگ و دعوای فراوان رعنا اومد سمتم و گفت

_چته دختر این چه وعضشه

همونطور که عرر میزدم زیر لب گفتم

+یه نقشس

لبخند شیطانی زد و سرشو تکون

یکم که گذشت یکی از مردا گفت

_بیا خانم زنگ زده بیا صحبت کن

+مرسی واقعا شما چقد نر هستین

با تعجب نگام کرد که گفتم

+چقد مرددد هستین واقعا خدا شما رو چجوری افریده به به

یه نگاه به ابروهای مرد کردم و گفتم

+چه ابروهاااییی که مثل دم خر میمونن

با تعجب نگام کرد که گفتم

+چه چشمای قشنگی که خررر دارن به به

دیدم که اصکل شد پس ازش خدافظی کردم و رفتم سمت گوشی، گوشی رو با دستای لرزون گرفتم و گذاشتم رو گوشم

صدای بم مردونه ای از پشت گوشی اومد

_الو

باورم نمیشد صدای بابامو میشنوم

با صدای لرزون که بخاطر گریه هام (گریه های واقعی) بود گفتم+الو بابا

تعجبشو از پشت گوشی حس میکردم

سعی کردم خودمو جمع و جور کنم پس گفتم

+اقا ادهم منو نغمه فرستاد عشق قدیمیتون نکنه فراموشش کردین؟

همونطور که سعی میکرد تعجبش از صداش معلوم نشه گفت

_چییی نغمه؟؟ کمی مکث کردو گفت

_گوشیو بده به نگهبان

***

_(نگهبان) خانم اقا گفتن برید بالا

و بعد درو باز کرد

رعنا خدافظی کرد و رفت

اولین قدممو برای اولین بار گذاشتم تو خونه ای که خیلی اشنا بود و همچنان خیلی بیگانه

اشکامو پاک کردم وسعی کردم محکم قدم بردارم

به اطراف نگاه کردم حیاط خیلی خیلی بزرگی بود که دقیقا همسن محلمون پیش خواهرم بود

سرامیک های خیلی قشنگی زیر پام بود سمت راستم یه باغ خیلی بزرگ و قشنگ که میتونستم بگم یه جنگله وسط حیاطم یه حوض خیلی بزرگ و شیک خیلی قشنگ بود کنار حوض ایستادم ماهی های خیلی قشنگی توش بود برای یه لحظه ماتم برد نگاهمو از حوض گرفتم و به چپم نگاهی انداختم یه گاراژ بود که درش باز بود و چندتا ماشین خیلی شیک و مدرن از اون گرونا که اسم بعضیاشون رو میدونستم بنز، لامبورگینی، شاسی بلند و.... در کل حیاط خیلی شیک و قشنگی داشت، بعد از اون

نگاهی از پایین به بالای عمارت انداختم که سنگینی نگاهی رو همون اطراف حس میکردم

با دیدن مردی که روی بالکن بنظرم طبقه دو وایستاده بود سعی کردم روش زوم کنم

(بوم بوم کنه قلبم):/

با دیدن چشای ب رنگ الماسی که برق میزد که صاحبش مردی چهارشونه و هیکلی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود،، بود و با اخم ریزی بهم نگاه میکرد برای لحظه ای شوکه شدم،

با دست بهم اشاره کرد تا برم،،

نفس، عمیقی زدم و از پله های عمارت بالا رفتم در باز بود پس قدمامو تند کردم و وارد شدم برای یک لحظه قلبم از حرکت وایساد با دیدن تابلو عکسهایی که متعلق به مادرم بود و روی دیوار بود شوکه شدم اگه انقد مادرمو دوست داشت

پس چرا منو که بچش بودم دوصت نداشت:/

به اطراف یه نگاه کردم دو سه تا خدمه بود که مشغول کارشون بودن فرش های قشنگی روی زمین بود سمت چپ یه پذیرایی بزرگ بود که پر از صندلی و میزای سلطنتی و همچنین دکوراسیون سلطنتی طلایی رنگ بود سمت راست هم یه هال بزرگ که شامل مبلمان طلایی سلطنتی

عسلی بزرگی که جلوشون بود و یه تلوزیون خیلییی خیلیی بزرگ هم که به دیوار چسبیده بود مجسمه ها و گلدان هایی هم بود، و...

به روبه روم نگاه کرد چند تا اتاق بود که دراشون بسته بود و یکم اونور طرش پله های مارپیچی خیلی قشنگ و شیک،،

از پله ها بالا رفتم و در حیرت قصر باشکوه رو نگاه میکردم تا اینکه رسیدم پیش، بابام...

هنوز روی همون بالکن ایستاده بود

نمیدونم چطور متوجه حضورم شد که گفت

_بالاخره رسیدی!

نمیدونستم منظورش چی بود که برگشت وگفت

_پله ها باعث شد طول بکشه؟

+نه، داشتم به عمارت بابام نگاه میکردم