رمان دخترك الماسی پارت 23🦋👸🏻

دخترك مجهول👸🏻🌿 · 17:03 1402/05/28

پارت 23
_اینم پسر اشوان رامین

یه نگاه به پسر فوق العاده جنتلمن و خوشتیپ رو به روم انداختم که لبخندی دخترکش زد

منم از دست پاچگی لبخندی دندون نما زدم که نمیدونم چرا خندش گرفت

*

اخرشب شد همه مهمونا رفتن بجز فامیلای نزدیک

همگی نشسته بودیم روی مبلای سالن

بامزه های جمع نمک میریختن و مارو میخندوندن

نمکدونای خانوادمون از جمله سمیر و سمیرا و همچنین احسان و حسام یعنی درکل جوری بودن که یکی بس میکرد و اون یکی شروع میکرد همینجوری نوبتی بود

دلم درد گرفته بود از بس خندیده بودم

برای یه لحظه از این همه خوشی که داشتم دلم ضعف رفت و توی دلم گفتم

+خداجونم شکرت شکرت شکرت بخاطر تموم این خنده. ها شکرت بخاطر این عمو و عمه زاده ها شکرت بخاطر بابام شکرت بخاطر تموم نعمتام

...

با داد پدربزرگ یهو همه ساکت شدن

_خفه شید

داشتم به بابابزرک عصبانیم نیگا میکردم

که گفت

_احمد کار انجام شد؟

عمو احمد که دست پاچه شده بود

گفت

_پدرجان نشد ولی فر..

یهو پدربزرگ وسط حرفش پرید و داد زد

_غلط کردید محمد چرا تو جوابمو بده که چرا جنسا هنوز تحویل داده نشده نمیدونی اون رضاخان مادر*(فحش بوق دار) صب تاحالا جند بار زنگ زده

بعد رو کرد به من وگفت

_این احمقم افتاد به جونمون از مادرش راحت شدیم که این بشه بلای اسمونی

بابام داد زد

_پدرجان چی دارید میگید این دخترمه

 

اشکام داشت کم کم از چشمام میزد بیرون

بهم گفت بلای اسمونی باورم نمیشه

سریع بلند شدم و داد زدم

+من بلای جونتونم هااا؟ من باشه پس دیگه بلای جونتون نمیشم امشب میرم و دوباره یه نگا هم به پشت سرم نمیکنم

همینکه بلند شدم که برم بابام دستمو گرفت و گفت

_بابا من عسل رو خیلی خیلی دوست حتی اگ لازم شه تموم دنیارو میریزم به پاش اون دخترمه نمیتونم بی احترامی شمارو نسبت بهش بپذیرم

_بروبابا با دخترت من که این همه سال پدرت بودم اینجوری برام داد میکشی این نیم وجبی که فقط یه روزه که اومده شده همه زندگیت اره؟

_اره بابا اره مادرشو از دست دادم ولی خودشو هرگز

همون لحظه بابابزرگ پاشد و گفت

_برام مهم نیست ادهم محمد و احمد اکه کار تا فردا تموم نشه بد میبینید

و بعد کم کم بلند شدن و رفتن بعضیا از خدا خواسته بعضیا ناراحت بعضیا خشک و سرد بعضیام بعد از خدافظی و دلداری دادن بابام

بابام منو نشوند و کنارم نشست

_دخترم اون پدرمه هرچی باشه ولی تو هم دخترمی هردوتون برام خیلی عزیزین درسته بعضی وقتا پدرم بد خلقی میکنه ولی خیلی مهربونه من میشناسمش اون عصابش خراب میشه بخاطر کار و این جور چیزا ولی تو به دل نگیر باشه و بهم قول بده هیچوقت تنهام نمیزاری هیجوقت نگی که ولم میکنی من داغون میشم دخترم هیچوقت نگو

با دیدن بغضی که بابام داشت دلم داشت اتیش میگرفت بغلش کردم وگفتم

+باشه بابا قول میدم توهم قول بده دوباره هیچوقت ناراحت نشی خب؟

*

رفتم به اتاق مهمون که قرار بود فردا عوضش کنم و برم اتاق خودم یه دوش گرفتم تا حالم کمی جا بیاد

لباس خواب خرگوشیمو تنم کرد و رفتم سراغ لپ تابم

عکسارو باز کردم عکسای عمر اون وسطا بود

نمیدونم چرا فراموشش کرده بودم

مگه میشه یکی عشقشو فراموش کنه

حتما عاشقش نبودم

بعد از کلی کلنجار رفتن دکمه ی دیلیت(حذف)

رو زدم فقط، یک بار برام زنگ زده بود یعنی براش مهم نبودم؟

بیخیال فکر کردن به عمر شدم و رفتم بقیه عکسارو ببینم عکس مامانم اون وسطا بود حیلی قدیمی بود ولی همینکه میدیدمش حالم تو هر شرایطی خوب میشد لبخندی زدم و گفتم

+مامانی باورت میشه امروز اومدم پیش عشقت خیلی دوستت داره مامان میدونی بعد تو هیج زنیو تو زندگیش راه نداده تا این حد دوستت داشته مامانی منم خیلی دوست داره ولی جرا تو راجب من چیزی بهش نگفتی هاا؟

چرا نگفتی مگه من بچت نبودم چرا بهم نگفتی که بابام اسلان نیست و ادهمه چرااا اشکام روی گونه هام سر میخورد و می افتاد روی لپ تاپ

بعد از نگاه کردن به عکسای مامان و ابجیم و رفع دلتنگی هدفون گربه ایم رو گذاشتم روی گوشم و اهنگ مورد علاقه ی ترکیم رو پخش کردم

«عزیزم ارام باش تو اصلا عادی نیستی میدونم تنگه دلت اما واسم مهم نیستی»

اهنگ تموم شد هدفونو گذاشتم روی تاج تخت

و دراز کشیدم بعد از کمی درد و دل با خدا گرفتم خوابیدم

**