رمان طنز،جنایتی🗿🍷🌿

رمان طنز،جنایتی🗿🍷🌿

رمان نویسی🐾🦋طنز نویسی🌿💎 الماسی شیطون بلا اولین و بهترین رمانم🫠🍷🍃

رمان دخترك الماسی پارت 3

رمان دخترك الماسی پارت 3

دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 · 1402/5/9 17:29 ·

پارت 3
تو تاریکی کمی چهرشو دیدم وای این که همون پسره بود که تو بازار بهم زل زده بود

اگه یکم دیگه مرده رو میزد قطعا میکشتش بازوشو گرفتم و کفتم

+بسه بسه کشتیش الان میمیره

با چشای عسلی که تو اون تاریکی برق میزد نگام کرد

بلند شذ و از کنار مرده اومد سمتم

_حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟

+نه چیزی نشد خوبم ممنون
_چرا این وقت شب تنها تو کوچه و خیابون پرسه میزنی ها؟

کمی عصبانی بود از تن صداش فهمیدم

+خب. خب چیزه

دهنم دیگه نای تکون خوردن نداشت فقط به پسره زل زده بودم، چهره ی جذابش تو تاریکی کمی دیده میشد

با دیدن نگاه خیره ام تک خنده ای کرد

_مگه نمیدونی دخترای خوشگل مثل تو تنها جایی نمیرن اخه همه میخوانشون

لبخندی زدم

_بیا برسونمت

+نه ممنون خودم میرم

ولی اون اجازه نداد و کنارم راه افتاد

سموتی بینمون بود که شکستش

_اسمت چیه؟

+عسل

_بهت میاد مثل خودت شیرینه

لبخندی زدم +ممنون، اسم تو چیه؟

_عمر

+هوم اسم خوبیه

هم قدم کنار هم داشتیم راه میرفتیم که رسیدیم به اخرین کوچه

روبه روی ایستادیم اونجا روشن بود و راحت چهره های هم رو میدیدیم

تو دلم گفت (جوون چه جیگری)

تو چهرش دقیق شدم

چشمای عسلی متوسط و قشنگ موهای روگوشی و بلند لبای متوسط قلوه ای خط ریش جذاب و ابروهای منظم یعنی گرفته ابروهاشو یا نه وای هیکلشم نگم چهارشونه و متوسط بود به زور به سر سرشونه هاش میرسیدم قشنگ از پشت پیرهن معلوم بود بدنسازه یهو چشمام ثابت شد رو دماغش یعنی دماغش عملیه؟ یا دارم تهمت میزنم

با خنده های ریزش به خودم اومدم

_چرا زل زدی به دماغم؟

+خب چیزه میتونم یه سوال بپرسم

_بپرس

+بینییت عملیه؟

خندید که دو تا چال قشنگ روی لپش ظاهر شد

_نه مادر زادیه

+ابروهات چی ابروهاتو گرفتی

با از اون خنده های دخترکش کرد

_نه اونم مادرزادیه

+ها خوبه

_عسل

+بله

_میتونم دریا صدات کنم؟ 

ادامه داد... 

_اخه چشات دریاییه خیلی قشنگه انگار سگ داره

خنده ای ریز کردم دلم قیلی ویلی رفت اولین بار که از تعریفای کسی خوشم میاد

وقتی رسیدیم دم در خونمون رنگ عمر پرید و با تعجب پرسید...

رمان دخترك الماسی پارت 2

رمان دخترك الماسی پارت 2

دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 · 1402/5/8 20:12 ·

پارت 2
+چیز خاصی نیست خودتو ناراحت نکن عمه جون سطحیه زود خوب میشه

بعد از زدن مرهم گیاهی به سرم عمه گلی رفت اب و چای و شیرینی اورد و ازم پذیرایی کرد

دست عمه گلی رو گرفتم و نوازشش کردم اصلا بهش نمیومد 30ساله باشه پیر و شکسته شده بود

+به خواهرم میگم بیا فرار کنیم ولی گوشش بدهکار نیست

با حیرت نگام کرد _چی گفتی دخترم فرار از کجا در اومد دیونه نشی اینکارو کنی باز خوبه خواهرت انقد عقلش میرسه که به حرف توه دیونه گوش نده

عمه گلی همیشه درکم میکرد دلداریم میداد مواظبم بود عین یه مادربزرگ واقعی حتی با اینکه نسبت خونی باهم نداریم

خیلی دوستش داشتم ولی با این حرف ناراحت شدم چرا اینا نمیفهمن که موندن پیش سلیم خان کار درستی نیست اون ممکنه هرلحظه خواهرمو بکشه یا هر بلایی سرش بیاره اخه عقلش که سرجاش نیست مواد مصرف میکنه الکل میخوره و...
وتو همین فکرا بودم که چشمم خورد به تابلو نقاشی بزرگی که روی دیوار زده بود یه نقاشی قشنگ از طبیعت کوه و جنگل درخت رودخانه و پرنده های ازاد... نگاهمو تو اتاق چرخوندم و دقیق به همه چی نگاه کردم پشتی و فرش اتاق رنگ جگری و سفید داشت ساعت، کمد میز و... همه با هم تقریبا ست بود اتاق خیلی قشنگی بود و حس خوبی میداد به ادم

سکوتی بینمون بود که عمه گلی شکستش

_دخترم بهتره تو هم تا دیر نشده به فکر ازدواجت باشی

+با تعجب داد زدم چـــــی؟؟

_اروم باش عزیزم من بد تورو نمیخوام که تو الان بزرگ شدی واسه خودت خانومی شدی پسرم فرهاد هم خواطرخواته اگه تو راضی باشی شب میایم خواستگاری؟

باورم نمیشد عمه گلی اینارو به من گفته باشه بخاطر پسرش خواست منم تباه کنه خواست من ازدواج کنم اون میدونست متنفرم حتی از اسم ازدواج پس چطور این حرفارو میزد با شکایت جواب دادم

+عمه گلی من فقط 15سالمه چه ازدواجی من از ازدواج متنفرم میدونی که درضمن فرهاد عین برادرمه من تاحالا به چشم برادر نگاش کردم

_باشه گلم اروم بگیر هر طور میلته من به فکر خودت بودم میدونی که رسم ماست دختر زود ازدواج کنه بره خونه شوهرش مردم پشتت حرف میزنن

+عمه گلی تو باید اروم باشی فکر کنم حالت خوب نیست من خب گوربابای حرف مردم غلط کردن مکه من چقد بزرگ شدم هاا؟

_تو 15سالته من 10سالم بود عروسی کردم درحالی که حتی نمیدونستم اونی که باهاش ازدواج میکنم کیه حتی حق تصمیم گرفتن برای خودمم نداشتم مادرت 12 ساله بود که عروسش کردن دخترا هم دخترای قدیم الان ببین

با دست بهم اشاره کرد

_داره فحش میده خیلی بد شده سر خود تصمیم میگیره حاضر جوابی میکنه خدایا توبه توبه خدایا اصلا بی اولاد من مردم رو تو اولادی مثل تو بده

اشکام داشت کم کم میریخت باورم نمیشد این همه موقع بخاطر پسرش بخاطر اینکه روزی عروسش شم نقش بازی میکرد که دوستم داره

+برای همینه که این بلا سر شما زنا اومده ببین فقط 30 سالته ولی مثل 50ساله هایی مادرم فقط? سالش بود که بابامو ترک کرد از بس خسته شده بود تو هم ببین با یه پیرمرد ازدواج کردی که مثل پدرت بود و الان بیوه ای بیوه

بلند شدم دم در اتاق بودم که صداش دراومد

_دختره ی خیره سر حیف این همه خوبی که بهت کردم گمشو دوباره نبینمت

+اتفاقا منم نمیخوام ریختتو ببینم

ودر اتاقو کوبوندم که شکایتش در اومد سریع از خونه زدم بیرون نزدیک غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد درحالی که کریه میکردم و جلومو تار میدیدم همینجوری کوچه هارو میدویدم وقتی به خیابون رسیدم اشکامو پاک کردم و اروم حرکت کردم بازار خلوت بود و ادمای کمی دیده میشدن داشتم میرفتم اونور خیابون که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس مردم سرمو بالا اوردم با دیدن پسری افتاد که زل زده بود به من استرس گرفتم ولی به رو نیاوردم تا ضعیف جلوه داد نشم بعد از رد کردن بازار وارد کوچه تاریک و تنگ شدم که نسبتا تاریک بود با نور کنی که بود تند تندقدم میزدم و دعا میکردم نیوفتم سر و پام بشکنه بیوفتم رو دست ابجیم...

با شنیدن صدایی وایسادتم اروم سرمو برگردوندم با دیدن یه مرد غول پیکر که دقیقا یه متر باهام فاصله داشت شروع کردم به جیغ زدن و دویدن البته دیری نشد که محکم از پشت بغلم کرد

_اوووم به به چه بوی خوبی میدی

با شنیدن صداس فهمیدم مسته میخواستم از دستش فرار کنم هولی اونقد محکم نگهم داشته بود که نگو دستشو گاز گرفتم فقط یه نعره کشید پلی از فشار دستاش چیزی کم نشد

+حرومزاده ی مست عوضی الاغ ایکبری ولمم کنن مادرج.. ده

(تعجب نکنید من مادرزادی بی ادب و پرو بودم)

_انقد تکون نخور دختر بیشتر تحر. یکم میکنی برای خودت بد میشه هاا...

از پشت خودشو بهم میما*لید

و گردنمو چند جا مک*ید چندشم شده بود از طرف دیکه بوی گند الکل تو بینیم بود

با ترس داد میکشیدم وسعی در فرار بودم که یهو نعره ی مردو شنیدم و از فشار دستاش خلاص شدم برگشتم ببینم چی شده که دیدم مرده بی جون افتاده رو زمین و مرد دیگه ای افتاده بود به جونش و داشت کتکش میزد...

رمان دخترك الماسی پارت 1

رمان دخترك الماسی پارت 1

دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 دخترك مجهول👸🏻🌿 · 1402/5/8 20:07 ·

پارت 1
رمان طنز، عاشقانه، پلیسی، جنایی، و پر از ماجراهای جورواجور

دوستان درمورد رمان باید بگم که دارای صحنه های بی ادبانه هست اگه از رمان های که توش ازکلمه های بی ادبانه استفاده میشه خوشتون نمیاد از خوندن رمان صرف نظر کنید والبته غلط، املایی هم داره اگه خوشتون نمیاد نخونید پلیز:/🍇🍷

از لا به لای در شکلاتی رنگ نگاهی به داخل انداختم، بغض کم کم گلویم را فشار میداد باز سلیم خان بی دلیل خواهرم را کـ.تک میزد؛ میخواستم وارد شوم جلویش را بگیرم اما قدرت من کجا قدرت سلیم خان کجا؟

عمرا نمیتوانستم جلویش را بگیرم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره وارد شدم و خواهرم را محکم بغل کردم که سوزش عجیبی تنم رو میسوخت و درد میکرد،

_دختره ی احمق بلند شو

بازومو گرفت میخواستم مقاومت کنم ولی با یه حرکت روی میز پرتم کرد سرم خون میـومد و خیلی درد میکرد

اومد کنارم نشست و بلندم کرد سرمو نگاه کرد وگفت

_کی، بهت گفت بیای از این عفریته دفاع کنی ها

حالا خوب شدی برو سریع سرتو پانسمان کن

و دوباره شروع کرد به کتک زدن خواهرم

اشک های گرم گونه هایم را نوازش میکرد و ناله های خواهرم از درد مرا نیز وادار به گریستن میکرد...

 

بعد از اینکه سلیم خان از زدن خواهرم دست برداشت خواهرم را بغل کردم و به سمت اتاقم حرکت کردیم

+خواهر خوبی؟

درحالی که داشت روی قسمت های کبود شده بدنش پماد میزد گفت

_من خوبم حالا تو چرا اومدی جلوم هاا؟

ببین کمرت کبود شده اونور کن ببینم

دستاشو روی کمرم احساس کردم که سوزشی عمیق به همراه داشت،

بعد هم با حس سردی پماد روی زخمم سوزشش بیشتر شد

+میگم ابجی

_هااان؟

+بیا از اینجا بریم

و بعد صورتمو برگدوند و رو پیشونیم هم پماد زد

_کجا بریم؟

+یه جای دور که سلیم اونجا نباشه

تک خنده ای کرد

_مثلا کجا؟

+ابجیی میگم بیا فرارر کنیم

_چی فرار چه فراری دیونه شدی

+ابجی ببین سلیم هروز مست میکنه کتکت میزنه

اذیتت میکنه پس چرااا اینجا میمونیم هاا

_جای دیگه ای رو نداریم خب مجبوریم باید تحمل کنیم

+گوش کن به حرفم بیا بریم یه شهر دور سلیم مارو نمیتونه پیدا کنه خب؟

_دیونه نشو عسل ما چجوری اینکارو کنیم مگه درآمدی داریم پولی داریم که خرجمون رو بدیم بعدم هرجا بریم سلیم میاد پیدامون میکنه و سر هردومون رو جدا میکنه دیگه از این حرفا نزن

... تجربه نشون داده بود که بحث کردن با خواهرم کله شقم بی فایدس پس بیخیال از خونه زدم بیرون،

دوستای زیادی نداشتم که برم پیششون تنها کسی که ارومم میکرد تو این وضع عمه گلی بود،

اروم توی کوچه قدم میزدم بچه ها درحال توپ بازی بودن و صدای خندیدن و فریادشون کل محلو گرفته بود از کنار خونه ای عبور کردم که بوی خوش گل محمدی به مشامم رسید،

یک گل کندم و از اونجا حرکت کردم بعد از رد کردن چندتا کوچه به اخرینش رسیدم، که بهراد ولگرد و اراذل محل جلوم سبز شد

_سلام چشم ابی من با این عجله کجا؟

+به توچه اسکل از جلوم برو کنار و گرنه..

_وگرنه چی

بهم نزدیک سد

+وگرنه پدرتو درمیارم

سنگی برداشتم و محکم زدم به سرش والفرار

در حالی که از ترس داشتم میمردم بلند بلند میخندیدم

_اهه روااانی میکشمتت

داستم همینجوری میدویدم که خونه عمه گلی رو رد کردم زدم رو ترمز و بعد عقب رفتم فرمونو همینجوری گرفتم و تصادف کردم با در جگری رنک عمه گلی و بعد با پا عین گاو وحشی میکوبیدم به در نگاهی به بهراد انداختم افتاده بود وسط کوچه و از درد به خودش میپیچید

+حقته خر شرک

حواسم نبود که در باز شده و لگد محکمی زدم وسط پای فرهاد _اهههه با نعره فرهاد به خودم اومدم

+وای ببخشید خواستم به در لگد بزنم به تو خورد

فرهاد رو کنار زدم...

وحیاط رو نگاه کردم

_چی شده چرا درو اینجوری مثل وحشیا میزنی مگه سگ دنبالت کرده؟

+دنبالم کرده، ولی سگ نه گاو دنبالم کرده

با تعجب داشت نگام میکرد که گفتم
+عمه گلی کجاست؟

با دست به سمت اتاق عمه گلی اشاره کرد

دستمو به نشونه خدافظی بالا اوردم و گفتم

+ممنون خدافس روز شما بخر خسته مباشید

در اتاق رو آروم باز کردم و به عمه گلی که داشت قرآن میخوند نگاه کردم اهسته و بیصدا وارد شدم و کنار عمه گلی نشستم و منتظر موندم تو قران خوندنش تموم شه بعد از چند دقیقه قران رو بوسید و گذاشت روی طاقچه قدیمی _سلام دختر خوشگلم

با لبخند جوابشو دادم+علیک سلام

خم شد و صورتمو بوسید و مرا به سمت اتاق کناری دعوت کرد _خوبی دخترم چهخبرا خواهرت خوبه؟

+مرسی خوبیم عمه جون خبرای همیگشی

و با اشفتگی سرمو انداختم پایین

باافسوس نگام کرد و گفت_ خبری شده؟ باز بین عایشه و سلیم دعوایی شده

با ناراحتی سرمو تکون دادم...

چونه مو گرفت و سرمو بلند کرد

_اشکال نداره دخترم میگذره بالاخره یه روزی خدا حق سلیمو میذاره کف دستش

داشت نگام میکرد که با تعجب انگار که تازه چیزیو فهمیده داد زد

_عسل چت شده سرت چی شده زخمیه؟

بلند شد تا بره داروی گیاهی بیاره و بزنه به زخمم که گفتم